| |||
|
لوگوهای ما برای لينک دادن به اين وبلاگ از کدهای زیر استفاده کنيد
يه عالم
دوست خوب
● ربل ● آبی ● مونا ● غرور
●
زهرا
●
هليا
●
ژيوار
●
باکره
●
نيكان
●
زيتون
●
مسافر
●
گيلاس
●
كيمياگر
●
قبيله
ما
●
35 درجه
●
دخترتنها
●
المادريس
●
خنگ خدا
●
می رقصم
●
غربتستان
●
خورشيد خانوم
بايگاني وبلاگ |
Friday, February 28, 2003
*
وبلاگهايي كه من دوست دارم ....
Tuesday, February 25, 2003
*
من عاشقم و دوست دارم تا آخرش عاشق بمونم.. دوست دارم هر چي محبت دارم و بلدم نثار كنم.. دوست دارم اين احساس قشنگ هيچوقت رنگ نبازه .. دوست دارم به قول ابي همه دلها رو داشته باشم تا عاشقه عاشق باشم :) دوست دارم همه بدونن كه قلبم مهربونه .. دوست دارم قلبم رو باز كنم و همه احساسها و آرزوهاي خوشگلي رو كه توش هست رو نشون بدم :) دوست دارم اين حال خوبي كه دارم خراب نشه .. دوست دارم از هيچي نگراني نداشته باشم... كمكم كن تا به همه آرزوهام برسم .. بانو لبريز از عشق و آرزو Friday, February 21, 2003
*
دو خط موازی زاییده شدند؛ پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. دو خط موازی چشمشون به هم افتاد و در همون یک نگاه قلبشون تپید؛ مهر همدیگه رو توی سینه جا داده بودن. خط اولی نگاهی پر معنا به خط دومی کرد و گفت: "ما میتونیم زندگی خوبی داشته باشیم..." خط دومی از هیجان لرزید. خط اولی ادامه داد: "...میتونیم خونه ای داشته باشیم توی یک صفحه دنج کاغذ... من روزها کار میکنم؛ میتونم خط کنار یک جاده متروک بشم، یا خط کنار یک نردبان." خط دومی گفت: "منم میتونم خط کنار یک گلدون چهارگوش گل سرخ بشم، یا خط کنار یک نیمکت خالی توی یک پارک کوچیک و خلوت! چه شغل شاعرانه ای...!"
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هیچوقت به هم نمیرسند. ...و بچه ها تکرار کردند... Tuesday, February 18, 2003
*
سه شب پیش داریوش کنسرت داشت در ونکوور. توی سه شب پی در پی، در سه شهر کانادا کنسرت برگزار کرد. اول ونکوور، فرداش تورنتو، و بعدش هم مونترآل. عکسی که اینجاست، مال سه روز پیش هست که ونکوور بود. البته همراه یکی دیگه اومده بود که اسمش مایکل هست و هنرش اینه که ادا و صدای خواننده های دیگه رو دربیاره و کمی هم مسخره شون کنه، که البته خود داریوش رو هم بی نصیب نگذاشت! کنسرت عالی بود؛ با فریاد زیر آب شروع شد و ترانه های بیادموندنی زیادی رو اجرا کردن. سرپرست ارکسترش هم اتفاقا یکی از بچه های ونکوور هست به اسم علی الهی. علی الهی رو از قبل میشناسم، دوست برادرم هست. از اون بچه های با استعداد هست که در عین جوونی تونسته خودش رو به همچین حدی برسونه؛ الان بیشتر از دو ساله که با داریوش کار میکنه و کارش هم خداییش عالییه. داریوش هم که یک حرکت ضد مواد مخدر رو شروع کرده؛ یعنی در واقع از عید نوروز سال پیش بطور جدی دنبال این مساله هست و سرمایه گذاری وقتی و پولی زیادی روش انجام داده. هر شنبه ساعت هشت و نیم به وقت ایران میتونین به یک برنامه دو ساعته رادیویی به اسم آیینه با صدای خود داریوش گوش بدین که در رابطه با مبارزه با اعتیاد و چگونگی برخورد با این مساله و ترک اون هست. داریوش عقیده داره چون خودش به این بیماری مبتلا بوده و تونسته خودش رو درمان بکنه، برای همین شناخت بهتری نسبت بهش داره و میتونه کمک بیشتری توی این راه انجام بده. از اخبار دیگه اینه که بزودی یک آلبوم جدید میاد بیرون با صدای داریوش، فرامرز اصلانی، و رامش که اشعار مولوی رو توش داره. بعدش هم خودش دو تا آلبوم پشت سر هم میده بیرون. اسم یکی از این آلبومها صفر هست که همه اشعارش مال اردلان سرفراز و همه آهنگها ساخته فرید زلاند هستن؛ بهرحال در کل سه تا آلبوم با صدای داریوش آماده هست. اگه دوست دارین از اولین کسانی باشین که ترانه های جدید داریوش رو قبل از اینکه آلبومش بیاد بیرون بشنوین، روی این لینک کلیک کنید: این ترانه اسمش سفر هست. منتظر ترانه های بعدی باشین.Monday, February 17, 2003 Friday, February 14, 2003 Wednesday, February 12, 2003
*
ديشب رفتيم سينما؛ خيلي وقت بود که نرفته بودم؛ آخرين فيلمي که ديده بودم توي سينما « دختر شيرني فروش » بود .. و ديشب رفتم « سام و نرگس » يه فيلم فارسي به تمام معنا !!درست همون سوژه هميشگي ايرج قادري.. عشق و غيرت و مردونگي و در نهايت خودکشي و متهم شدن يه آدم بيگناه !!! که تا پاي دار رفت و در آخرين لحظه بيگناهيش معلوم شد و اومد پايين !! درست مثل « ميخواهم زنده بمانم » خلاصه ما که قبلش ميگفتيم بريم « کلاه قرمزي و سروناز» گول خورديم و رفتيم « سام و نرگس » و تا آخر فيلم حسرت به دل کلاه قرمزي مونديم !!هر چند اونم مثل اينکه خيلي مال نيست ! ولي خب !! ولي خيلي خنديديم !!! بعضي صحنه هاش نميشد که آدم نخنده ؛ اونقدر که غير واقعي بود !!ولي خوب يه جاهاييش آدم دچار احساسات ميشد؛ اونم از بيکاري !! مجبور بوديم !! LOL .... باباي من خيلي كم سينما مياد.. يعني اون وقتايي كه من و خواهرم كوچيك بوديم آخر هر هفته بابا ما رو ميبرد سينما؛ ولي حالا كه ما بزرگ شديم و ميتونيم خودمون بريم بابا ديگه نمياد چون معتقده كه فيلماي الان آبكي شده و همه به خاطره هنرپيشه هاي خوشگلش ميرن !! راست ميگه !! آخرين فيلمي كه يادم مياد بابام همراهمون اومد يا « سياوش » بود يا « فرياد ». خلاصه ديشب هم بابا ميگفت كه فيلمش به درد نخوره و نرين و اين حرفا ؛ ما هم رفتيم و وقتي برگشتيم بابا از قيافه هامون ميخوند كه خوب نبوده و ميخنديد به ما !! ولي خوب اونقدر ما خنديدم با خوندمون كه حد نداره و بيشتر از يه فيلم كمدي بهمون مزه داد !! آخه عكس العمل هاي مردم هم جالب بود !! همه ناراضي؛ يه عده خانوما كه اشك ريخته بودن شوهراشون بهشون ميخنديدن !! و صحنه هاي جالبي بود ... يه مردي بود كه به زنش ميگفت : واسه سام اشك ريختي؟!! پس از فردا منم اسمم رو ميزارم سام كه بيشتر منو تحويل بگيري !!! اي بابا حالا يكي نبود بگه آقا كوتاه بيا و اينقدر ماهيگيري نكن !!!!!! LOL .. اينم از جريانات ما !! بانوي سينمايي !!! Monday, February 10, 2003
*
هميشه وقتي فکري توي سرم هست و حرفي واسه گفتن دارم؛ قدرت هر کار از من سلب ميشه . هميشه بايد بنويسم که بمونه؛ که جاودانه بمونه؛ که هميشه آيينه باشه برام که بدونم در اين روز چه حسي غالب بود بر من ؛ بر فکر من بر روح من و حتي بر جسم من !!! هر چي بيشتر ميگذره فاصله ها رو بيشتر حس ميکنم. هر چي بيشتر سپري ميشه همه چي براي من و جلوي چشم من مات و کدرتر ميشه ! چرا ؟؟؟!!! آخه اي فکرا بد و موزي با چه زبوني بايد ازتون خواهش کنم که برين گمشين ؟؟من هيچي رو دوست ندارم ! من عشق رو دوست دارم . من يه جفت چشم مهربون دوست دارم . من قلب دورنگ نميخوام. من فکر مشوش نميخوام. من يه آغوش امن ميخوام. من يه قلب پر محبت ميخوام. من يه حرف صادقانه ميخوام. من از تنهايي ميترسم . من از تنها بودن واهمه دارم . من از اينکه جدايي اثر منفي بزاره ميترسم . ميترسم؛ از احساس وابستگي ميترسم . از آينده اي که ازش خبر ندارم ميترسم. دلم ميخواست ياور الان بود و با هم درد دل ميکرديم . دلم ميخواست بي خيال بودم. دوست داشتم ايتقدر احساستي نبودم. ترجيح ميدادم به جاي اينهمه احساس يه قدري سنگي ميبونم.دليليش رو نميدونم و اين فقط يه ترجيحه . چون معتقدم يه دختر سنگي و بي خيال کمتر از دختر احساستي آسيب ميبينه .البته من آسيبي نخوردم اصلآ . فقط چون از آينده ميترسم دارم اينجوري ترجيح ميدم ! کاش ميشد قانع باشم . کاش ميشد از اونچه قراره پيش بياد نگران نبودم . کاش اونقدر از اين جدايي شاکي نبودم. کاش خدا حداقل اونقدر آشنايي داشت با اين روحيه که بدونه چه کرده !! کاش اونقدر چيزاي کوچيک و بزرگ برام مهم نبودن. کاش من يه برادر داشتم؛ اين اولين باريه که دلم ميخواد يه برادر بزرگتر داشتم. کاش بود تا ازش ميپرسيدم اونچه رو که نميدونستم. اونوقت شايد انتظار نداشتم همه مثل من فکر کنن و احساس کنن. اين فقط يه احساس نيازه همين ! کاش من يه شاعر بودم؛ يه شاعري که ميتونست راحت حرفاشو توي شعر بزنه ؛ شايد اونجور هيچ ابهامي وجود نداشت. کاش ميتونستم مثل شعراي خوشگل و دلپسند حرفام رو بزنم؛ نه اينکه همش بنويسم و بنويسم و بنويسم .... کاش همه آدمها بي ايراد و کامل ميبودن . کاش همه ميتونستن به هر چي آرزوشونه برسن ؛بي اونکه با آسون به دست آوردنش ارزشش کم بشه . کاش...... از اين کاش ها واسه همه زياده . شايد فکر کردن به چيزايي که توي وجود آدما ذاتي و فطريه درست نيست. شايد بايد اونچه دست خودمون هست رو تغيير بديم ولي چيزايي مثل احساس و استعداد و نياز غير قابل تغييرن.. دوست دارم يه فال حافظ بگيرم ... بانو. Saturday, February 08, 2003 Tuesday, February 04, 2003
*
نميدونم شما تا چه اندازه دوران بچه گيتون رو به ياد ميارين ؟ من خودم چيزايي مونده به يادم که واسه خودم هم يه خورده عجيبه !!
گاهي ياد کارتونهاي زمان خودم ميافتم و ميبينم واقعا همشون خيلي خوشگل بودن و حتي اگه الان هم تکرار بشه من بازم نگاشون ميکنم؛ همشون پر از احساس بود همشون توش مهربوني و محبت رو ياد ميداد ؛ يعني به نظر من بيشتر کارتونهاي اون موقع در عين قشنگي آموزنده هم بودن.. يادشون بخير.. چقدر خوب بودن.. ولي الان بچه ها همش چيزاي مصنوعي ميبينن.. فضايي و رباط و خيلي بي نمک به عقيد من ! يادتون مياد يه کارتوني بود که يه مرده بزرگي بود ولي دلش نميخواست آدم بزرگ باشه !؟؟ اسمش Robert بود و يه مدل خاصي راه ميرفت و هميشه سر کارش توي هپروت بود و کراواتش وقت ناهار ميرفت توي سوپ !! LOL از اين کارتونهاي خاطره انگيز خيلي زياده :) تا جايي که من يادم مياد بچه که بودم خيلي نوار قصه گوش ميدادم و هنوز هم تعدادي از اونها سالمه و مونده :) کتاب و نوار قصه از بهترين سرگرميهاي من بود که هنوز هم وقتي يادم ميافته دوسشون دارم.. نوار قصه هايي مثل : کدو قل قله زن ؛ بز زنگوله پا و .... همه ما وقتي بچه بوديم؛ سري کتابهاي حسني رو خونديم.. يادتون هست ؟ حسني نگو يه دسته گل !! که اين جوري شروع ميشد:« توي ده شلمرود حسني تک و تنها بود..... » مامانم ميگه وقتي کوچولو بودم يه نوار قصه جديدي رو برام ميخره با کتابش.. به اسم : « حسني و خانوم حنا » ( اين حسني با اون حسني توي ده شلمرود فرق ميکنه ها !!) خلاصه جريان همون لوبياي سحرآميزه ولي به مدل ايرونيه خودش .. مامانم ميگه تا مدتها کار من اين بود که بشينم و اين دوتا نوار رو گوش بدم.. بعد مامانم ميگه يه بار اومده توي اتاق و ديده من دارم گريه ميکنم ! حالا ميگم واسه چي! چون حسني گاوش (خانوم حنا) رو ميفروشه و شب دلش خانوم حنا رو ميخواد و گريه ميکنه ! منم همراه حسني شروع کرده بودم به گريه !! بعد که مامان اين صحنه رو ميبينه نوار دوم رو تا مدتي قايم ميکنه که من يادم بره !! آخي چه دختر بچه با احساسي بودم !! LOL يک نوار ديگه هم داشتم به اسم « خروس زري » که شعراش مال احمد شاملو بود و من اونا رو حفظ بودم.. فقط ۳ سالم بوده و هنوزم يادمه :) ولي بيشتر از همه دلم واسه يکي از کتاب قصه هام تنگ شده و هر چي هم دنبالش ميگردم نه از همسن و سالهاي خودم کسي داره و نه جايي به چشمم خورده ! تموم مغازه هايي که مال قديم نديما بودن سر زدم و هر چي کتاب قصه پوسيده قديمي رو بگين داشتن جز ايني که من ميخوام.. شما احتمالن ندارين ؟؟ اسمش هست : « خر دانا » نميدونين چه ماه بود ؛ چه عکسايي داشت.. چه داستان نازي داشت... به هر کي ميگم بهم ميخنده و ميگه خر نادان داريم ولي دانا نه !! يه مدتيه هوس خوندن « خر دانا » زده به سرم .. و دوست دارم به هر قيمتي که شده پيداش کنم !............ واقعا دوران کودکي مثل آيينه صاف و روشن و قشنگه !! بانو .. Saturday, February 01, 2003
*
سلام... سلام.. سلام.... دوست دارم به تعداد روزهايي که نبودم و حرف واسه نوشتن داشتم سلام کنم...
واااي که اين بازه امتحانا بد جوري نفس آدمها رو ميگيره ! هم اوني که امتحان ميده و هم بقيه افرادي که با آدم در ارتباط هستن.. چون بايد آدم رو يه جورايي تحمل کنن.. هم آدم بدخلق و عصبي هست هم ژوليده !! خيلي خنده داره توي دوره امتحانا دخترا و پسرا واقعا ديدني ميشن.. دخترا که ابروها در اومده و زيبايي طبيعي !! LOL پسرها هم ته ريش و ژولي پولي !!خلاصه که همه شبيه انسانهاي اوليه ميشن... بگذريم ؛ که هر چي بود تموم شد .. خوب يا بد .. گذشت.. نمره ها رو که کمابيش دادن . من که يه امتحان مزخرف دادم.. و خيلي ناراحت بودم.. آخه زوره آدم مياد که يه ترم بري و بياي درس رو هم بفهمي ولي استاد آخر کاري سر امتحان وحشي بازي در بياره و بدترين امتحان ممکن رو بگيره !! ما که فقط ۲۰ تا دانشجو بوديم سر اين کلاس که فقط ۱۴ تامون پاس کرديم.. منهم بعد از امتحانا خودم رو توي دسته افتاده ها ميديدم و حالم بدجوري گرفته بود .. زورم ميومد که بايد يه باره ديگه باز هم با همين استاد اين درس رو بگذرونم.. حالا اين درس هم به هيجا وصل نبود و پيش نياز نبود و لي خوب آدم زورش مياد دوباره ۴۰۰۰۰ تومن بريزي به جيب دانشگاه آزاده مفت خور!! خلاصه که پاس شد ولي با ناپلئوني !!! قربون اين ۱۰ برم که ناجي بود واسه خيلي ها !! همين ۱۰ که آدم حساب نميشه آخر ترم همه واسش سر و دست ميشکنن !! روزي که رفتم و بچه ها بهم گفتن ۱۰ شدم کلي شادمان شدم ولي توي دلم خجالت کشيدم که دخترجان تو که نبايد واسه ۱۰ توي دلت جشن بگيري !!ولي وقتي ديدم ۹۰ ٪ توي کلاس ۱۰ شدن يه ذره آروم شدم... ديشب هم آخرين امتحان بود و توي دو روزه قبلش حس درس خوندن نداشتم و خيلي ريلکس رفتم سر جلسه ! خونده بودم ولي خوب کلا استرس و دل پيچه LOL هم نداشتم چون آخريش بود فقط ميخواستم خلاص شم .. از همه امتحانا هم بيشتر تقلب کرديم .. همه با هم . .. من که دو بار ورقه ام رو با پشت سريم عوض کردم ... خلاصه خنده دار بود.. همه بهشون خوش گذشت سر جلسه !! ۴ تا سوال بود ۳ ساعت وقت .. خودتون بدونين ديگه چه خبر بوده !!واسه همين بود که مراقبه باهامون راه اومد و چشاش رو مي بست هر از گاهي !!!!!.. به نظر من هرچقدر امتحان آسون باشه ؛ بدون تقلب کردن نمي چسبه ! کلي بعدش بهش ميخنديم و ميشه خاطره ! سر امتحان وصايا من واسه دو تا از دوستام بلند بلند ديکته ميکردم که بنويسن .. جوري که دهنم تکون نميخورد و زل زده بودم به چشاي مراقبه !! اونم اعصابش خورد شده بود چون صدا رو ميشنيد ولي نميدونيست از کجاست !! دوستام ميگفتن وقتي من ورقه ام رو دادم اشتباهي پشت سريه منو گرفته !! بيچاره فکر ميکرده صدا از اونه !! خلاصه خوده روزهاي امتحانم يه جورايي خاطره ست و با همه سختيهاش الان که بهش فکر ميکنم خندم ميگيره ... حالا توي اين ۱۵-۱۶ روز خوش بگذرونيم تا ترم بعدي.. که اونم يه مدت بريم باز بوي عيد مستمون ميکنه و نميزاره درس خونيم ... .. راستي خودتون مي بينين که ياور ما خيلي وقته اينجا نمينويسه !!خودمم دليلش رو درست نميدونم.. ولي خوب حتما دليلي داره واسه اين کارش.. خودش اينجا رو درست کرد و منو هم با اينجا آشنا کرد ؛ حالا از روزي که من اومدم ( داره ميشه ۱ سال ) خيلي کم مينويسه ! شايد توي اين مدت يک چهارم من هم ننوشته باشه ! الان هم که سرش شلوغه .. باباش رفته پيشش .. بهر حال بعضي ها از ياور مي پرسيدن از من که کجاست !! اينم توضيحي بود بخاطره ياور غايب... بانو.. |
||
|
|
|||
|
Template Designer : |
|||