لينک ها

صفحه اصلی

پست الکترونيک



لوگوهای ما

برای لينک دادن به اين وبلاگ از کدهای زیر استفاده کنيد

 

 


 

يه عالم دوست خوب


 

ربل

آبی

مونا

غرور

زهرا

هليا

ژيوار

باکره

نيكان

زيتون

مسافر

گيلاس

كيمياگر

قبيله ما

35 درجه

دخترتنها

المادريس

خنگ خدا

آب و آئينه

می رقصم

غربتستان

پدر خوانده

من و مانی

تحفه خانوم

نازك نارنجي

بانوی شرقی

پسر بدجنس

خاله سوسکه

افکار خصوصي

خورشيد خانوم
سردبير : خودم

احسان و عشق

من و خودم و احسان

نوشی و جوجه هاش

وبگرد - سینا مطلبی

 


بايگاني وبلاگ


Monday, May 26, 2003

* سلام و معذرت!!
من دختره تنبلي نيستم ولي خودتون ميدونيد که نوشتن مود ميخواد و حس!!! و تا اين حس نباشه نوشتن ممکن نيست!!
حالا اومدم تا ادامه اون داستان رو بگم!!!!!!!!

به اونجا رسيديم که دختره ما محدود شده بود و آزاديهاي قبل رو نداشت و دلش ميسوخت و وقتايي که اجازه نداشت بره پائين بازي؛ ميرفت روي تراس و بيرون رو تماشا ميکرد...
همين توي تراس رفتنها و بيرن رو ديد زدنها باعث شد که دخترمون متوجه اون خونه رو برويي بشه که تا حالا هم براش مهم نبود !!
اون اول اولا اصلا دخترمون به اين پسر همسايه احساس خوبي نداشت؛ بي دليل ازش خوشش نميومد..
اما همين رو تراس اومدنها و رفتنها جوري شد که ديگه اون حس بد از بين رفته بود و به جاش احساس بي تفاوتي اومده بود سراغش!!
يه جورايي ديدن هر روزه اون پسر شده بود عادت! کلاس رفتنهاي بعد از ظهر پسر همسايه غير همه بود... در بستنهاي محکم که صداش تا سر کوچه ميرفت! مثل يه علامت بود! حتي برگشتنهاش هم غيره بقيه بود! پسره همسايه ميومد از کلاس و دخترمون بهش نگاه ميکرد و اون کلاسورش رو پرت ميکرد از بالاي در توي حياط و ميرفت با دوستاش !
رابطه فقط ديدن بود! بي هيچ احساس خاص از جانب دختر!
اولين وجه اشتراک خيلي جالب بود! صداي داريوش اولين وجه اشتراکشون بود!!
پسر همسايه ميامد لب پنجره ميشست و با صداي داريوش ميخوند!
عادتهاي خاص خودش رو داشت!
يه روزي از همين روزا؛ پسرمون شماره تلفن ميده! اصلا دختر قصه نميخواست ! ولي تا به خودش اومد ديد که شماره رو از حفظ شده!
اصلا نميخواست بهش زنگ بزنه؛ ولي به خودش اومد و ديد که بي اختيار داره شماره اونا رو ميگيره!
ولي اصلا حرف نزد سکوت مطلق بود بين اونها!
اين جربان مدتها ادامه داشت ... تلفن از جانب دختر ما و سکوت کردنش!
زنگ زدن و سکوتش هم مثل نگاه کردن پسر همسايه شده بود عادت..
يه روزي توي مدرسه يه دختري مياد جلوي دخترمون رو ميگيره و بهش ميگه از طرف پسره همسايه اومده و بهش گفت که پسر همسايه دوسش داره..
دختره ما مبهوت بود ولي توي دلش خنديد و باور نکرد...
خيلي براش جالب بود که چطور تونسته مدرسه اش رو پيدا کنه؛ آخه اونا تا حالا با هم حرف نزده بودن..و اين براش عجيب بود...
مدتها ميگذشت...
به دلايلي خانواده دختر داستانمون تصميم گرفتن که خونه رو عوض کنن و همين کار رو هم کردن...
ووااي که چقدر جدايي از اون خونه براي دخترمون سخت بود...خونه اي که توش بزرگ شده بود..
همش ۸ سالش بود که اومدن توي اين خونه و حالا ۱۴-۱۵ سالش بود که اون خونده رو ترک ميکردن..
خيلي سخت بود.. اون روز دختر ما کلي توي تراس گريه کرد.... اصلا دلش نميخواست قبول کنه که ديگه نميتونه از اين بالا کوچه رو ببينه؛ خونه همسايه رو ببينه!
با اين که خونه جديد يک کوچه بالاتر بود ولي حتي يک کوچه هم فاصله زيادي بين دختر قصمون با خاطرات کودکيش مينداخت..
روزاي خوبي نبودن.... حس غريبي داشت با خونه؛ با اتاقش! اتاقي که ديگه يه پنجره خوشگل نداشت... حس خوبي با اون محل نداشت..
با اينکه اين اجازه رو داشت که گاهي بره پيش دوستاي اون کوچه ولي اين دختره ما رو راضي نميکرد.
همون اولاي تقل مکان بود که دخترمون زنگ زد به پسر همسايه؛ با اينکه نميدونست چرا!!!‌ولي اين بار ديگه سکوت نکرد و حرف زد......

ادامه داره............

11:12 AM


Friday, May 23, 2003

* سلام..
ميدونم شايد منتظرين ببينين چي به سر اون دختري مياد که داشتم داستانش رو تعريف ميکردم؛ ولي ميخوام الان يه چيزه ديگه بگم!!
نميدونين چه چيزاي وحشتناکي داره اتفاق مي افته دور و ور ما؛ و ما بي خبريم که خطر بيخ گوشمونه!!
مدتيه‌ ( حدوده ۱۰ روزه ) که توي شهر ما ( مشهد ) موضوعي سر و صدا کرده!
شايد شما هم شنيده باشيد!!
جريان «باغ آلو »رو شنيديد ؟؟ وااااي
يه باندي توي مشهد هست که کارشون دزديدن دختراي خيلي جوونه اونم توي محدوده هاي خوب شهر!
بعد دخترا رو ميدزدين و ميبردن توي باغي به اسم باغ آلو !
حالا ميگم چطوري!! دوتا موتوري ميرفتن سد راه دختره ميشدن و چون دختر راهي نداشته و حتما متعجب هم ميشده بعد زور هلش ميدادن توي ماشين و...
نياز به توضيح نيست که چه بلايي سر اونا ميومده!
متاسفانه تعداد اين دخترا هم کم نبوده ..
حالا از اين باند که خدا ميدونه چند نفرن! يه تعدادي (که ميگن ۲۰۰ نفر ) دستگير شدن و ۸ نفرشون توي همون باغ آلو اعدام شدن..
ميگن که يه دختره ۱۳ ساله رو دزديدن و در يه روز بهش ۳۰ بار تجاوز ميشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و بعد يکي از همين پست فطرتها دلش ميسوزه و آزادش ميکنه! و همين دختر بعد از آزادي اقدام به خودکشي ميکنه ولي از مرگ حتمي نجات پيدا ميکنه و همين دختر هم اينا رو لو ميده!!
آخه هر دختري که گذارش به باغ آلو مي افتاده ديگه برنميگشته و حتي جسدي هم از اونا پيدا نشده! احتمال زياد همشون زنده ان و توي همون باغ هستن..
خلاصه از وقتي اين جريانات پيش اومده من خودم خيلي ميترسيدم ولي ترس من N برابر شد وقتي فهميدم که يکي از همينايي که اعدام شده‌ ؛ همسايه روبرويي عمه من بوده!!!!!!!!!!!!

خونه عمه من هم با خونه ما ۲ کوچه فرق داره !!
از ديشب که فهميدم اينقدر خطر بيخ گوشم بوده؛ ميترسم تنها برم بيرون !!‌
چقدر نا امن شده!! آدم وقتي نتونه با خيال راحت توي کوچه خودش ؛ توي شهر خودش بره و بياد ؛ ديگه بايد فاتحه همه چي رو خوند!!
خدايا ... خودت همه ما رو نگهدار !!

8:11 AM


7:41 AM


Monday, May 19, 2003

* سلام به همه دوستاي خوبم...
يه مدتي نبودم...بيشترش به خاطره مشکلات اينترنت بود. هر روز مشکل داشت و نميشد با خيال راحت بيام و حرف بزنم!!
اما حالا اينجام... دوست دارم حرف بزنم..
توي يه بعد از ظهر ابري و بهاري! توي يه بعد از ظهره تنهايي!
يادم مياد چند روز پيش؛ قبل از اين نوشته آخري يه داستاني رو شروع کردم که تصميم داشتم ادامه اش بدم؛ خودم هم دوسش داشتم و از نوشتنش خوشم ميومد ولي کمتر از ۱۵ دقيقه نميدونم چي شد که اون پست رو Delete کردم... خودم هم نميدونم چرا!!
خلاصه امروز که با ياور صحبت ميکردم بهم گفت بنويسم! شايد گاهي وقتا آدم نياز داره يکي بهش دل گرمي بده و بهش انگيزه بده!
حالا ميخوام دوباره سعي کنم و اون قصه رو تعريف کنم.
دوست دارم مثل اون بار بتونم تعريف کنم.
=======================

يکي بود- يکي نبود-
يه شهري بود که توي يکي از محله هاش يه آپارتماني بود که توي يکي از طبقاتش يه خونواده اي زندگي ميکردن که يه دختر داشتن! يه دختره ۸-۹ ساله.
دختره داستان ما يه دختر بچه شر و شلوغ بود...پر سر و صدا بود و پر جنب و جوش.
همه بچه هاي آپارتمان با اين دختره قصه ما دوست بودن و هميشه کارشون اين بود که با هم از
بعد از ظهر تا شب بازي کنن و ورجه وورجه!!!
روزا ميگذشت و اين دختره ما هر روز کارش همين بود که زود از مدرسه بياد و تکليفاشو انجام بده و بره پايين تا شب با بچه ها بازي کنه!
بره توي کوچه دوچرخه سواري کنه؛ برن سر به سره سرايداره ساختمون بزارن و از اين کارا..
خيلي روزاي خوبي بود؛ روزاي خوب بچگي و بي خبري. روزاي خوب با هم بودن..
وقتي دختره ما شده بود ۱۰-۱۱ ساله يه خونواده ديگه به اون محل اضافه شده بود ولي اين اصلا مهم نبود واسه دختره ما که اونا کين و چند نفرن ! و اصلا هم اونها رو نديده بود؛ فقط ميدونست خونشون رو به روي آپارتمان ايناست.
اين روزا تا وقتي ادامه داشت که دختره ما شد دوم - سوم راهنمايي..
ديگه دخترمون داشت از بچگي درميومد و مامانش ميگفت ديگه نبايد مثل گذشته بره توي حياط و با پسراي ساختمون همبازي بشه.
مامانش ميگفت توي کوچه نميتونه بره دوچرخه سواري کنه ..
حتي مسابقه بدمينتون هم ديگه داشت قدغن ميشد...
دخترمون اصلا دوست نداشت دست از بازيها و دوستاش بکشه.
ولي مامانش اين اجازه رو بهش نميداد..
عصرا وقتي از مدرسه ميومد ميديد که همه توي کوچه و حياط هستن و تا ميرفت بالا و ميخواست لباس عوض کنه و بياد بازي؛ مامانش يا يه بهانه ميتراشيد و يا اينکه نميزاشت بيشتر از ۸ شب پايين باشه.
دخترمون حس ميکرد از روزهاي خوبش فاصله گرفته و اين دلش رو ميسوزوند..
همه چي داشت عوض ميشد.
حس ميکرد ديگه آزاد نيست...
توضيحات مامانش بر اينکه همه اين محدوديتها واسه اينکه بزرگ شده براش قابل قبول نبود.
نميتونست يه جا بند بياد..
اونهمه انرژي رو ميخواست تخليه کنه يه جوراييي..
دخترمون اين مدل بزرگ شدن رو دوست نداشت.. چون حس ميکرد با بزرگ شدن اون کارهايي که دلش ميخواد نميتونه انجام بده.......
اين شد که گاهي که دلش ميخواست بره توي کوچه با بچه ها ولي نميتونست؛ ميرفت توي تراس و از اونجا بچه ها رو توي کوچه ميديد.
اين رويه ادامه داشت تا اينکه ........
ادامه داره ...

5:17 AM


Wednesday, May 14, 2003

* * آدم توي عالم بچگي و بي خبري کارهايي ميکنه که بعدها خيلي بهش ميخنده و ميبينه * که چقدر بيخيال بوده !
* مثلا يکي از خاطراتي که وقتي من يادش مي افتم نميتونم جلوي خندم رو بگيرم؛ مال
* حدودا ۳ سال پيشه ! زماني که من ۱۹ سالم بود؛ اونوقتي که ياورم ۲۲ ساله بود و هر دو
* مست عشق بوديم و هيچي حاليمون نبود !
* چون اون موقع من کنکوري بودم و بيشتر خونه نشين بودم و نميشد خيلي طولاني باهم
* حرف بزنيم؛ وسيله ارتباطي ما نامه هاي N صفحه اي بود که مينوشتيم واسه هم :)
* وااااي چه روزاي نازنيني بودن؛ کاش بيشتر قدرش رو ميدونستيم !!!
* حالا جالبه بدونين که ما طبقه دوم بوديم و وقتي ياور ميومد دم پنجره اتاقم؛ من طي يه
* عمليات انتحاري نامه رو که معمولا با يه چيزه خوشمزه سنگين شده بود ( مثل شکلات)
* مينداختم پايين و ياورم رو هوا نامه رو قاپ ميزد و ميرفت!!! اونوقت من ميموندم و يه دل
* که از هيجان اينکه الان اون داره نامه رو ميخونه يه دم آروم نداشت!
* هميشه اين عمليات با موفقيت تموم ميشد و نامه ها کمتر از صدم ثانيه از فرستنده به
* گيرنده ميرسيد!! LOL ولي يه بار.... يه بار...... ميدونم ياور الان اگه بخونه ميدونه چي
* ميخوام بگم و ميخنده!!!!‌
* يه بار يعني بهتره بگم آخرين بار!! شب بود و تاريک! من ياور رو ديدم که منتظره و
* کم مونده بود از شدت هيجان و عشق و دلتنگي خودم رو يه جاي پاکت نامه بفرستم
* پايين !!! خلاصه نامه رو با همون نشونه گيري هميشگي انداختم پايين! ولي نديدم که
* ياورم نامه رو توي هوا بگيره ! نگو نامه افتاده بود پايين روي زمين!! طفلي ياورم هر چي
* خم و راست شد نتونست پيداش کنه و منم از اون بالا ميخواستم خودم رو از ترس پرت
* کنم پايين!! خدايااااا عجب لحظات نفس گيري بود...
* من از اون بالا بال بال ميزدم که زود باش پيداش کن !! اون بيچاره هم اون پايين بال بال
* ميزد که به خدا نيست !!!!!
* زير ماشيني که اون پايين مثل يه جنازه پارک خدايي بود؛ هم گشت ولي نبود !!!
* اول فکر کردم که ياور سره کارم گذاشته و چاخان ميکنه ( آخه سابقه اش توي سرکار
* گذاشتن درخشانه ) ولي اين بار طفلي راست ميگفت !! خودم هم رفتم گشتم ولي
* هيچ اثري نبود از نامه ! ياور مخ همسايه رو هم زده بود که اگه ديده بهش برگردونه؛ ولي
* افسوس که اونهم ظاهرا نديده بودش!!
* يه عالم ياور دنبالش گشت ولي اصلا انگار همچين نامه اي نوشته نشده !!!!
* وقتي ديگه نا اميد شديم با هم تلفني حرف ميزديم ولي باورتون نميشه که عين
* خيالمون هم نبود که همچين چيزي اتفاق افتاده!!! غش غش ميخنديدم و خوش بوديم.
* حتي ياور صبح زود قبل از رفتگرها هم اومد به دنبالش ولي آآب شده بود توي زمين!
* من و ياور ديگه اون ترس اوليه رو نداشتيم و سوژه خندمون شده بود اين گم شدن نامه!
* همين گم شدن نامه باعث شد که ديگه واسه هم از اين راه نامه نفرستيم و اون نامه
* مفقود شده؛ آخرين نامه ما بود..
* نامه اي که ياور هيچوقت موفق نشد بخونش؛ نامه اي که به گيرنده نرسيد؛ نامه اي که
* يه عالمه که سوژه خنده ماشده ! هنوزم که يادش ميکنيم ميخنديم !!!
* حالا فکر ميکنم که اون خنده ها و اون رفتار آروم فقط مال سنمون بوده و مال اينکه جز
* عشق چيزي حالمون نبود!
* الان هم عاشقيم ولي يه جوره ديگه! به خاطره ما عشقون هم بزرگ شده؛ پخته شده؛
* يه جورايي منطقي شده! درست نميگم ياور؟؟؟؟؟؟؟؟
* ياور دوستت دارم ....
.................
***** ببخشيد بچه ها اگه طولاني شد !!!!!‌********

== نکته آموزنده :==
........ تنها دو راه براي مواجهه با ناملايمات وجود دارد
........ با آنها را عوض کنيد و يا
........ شيوه نگريستن به آنها را تغيير دهيد
........ و دومين را به مراتب ساده تر است...

8:12 AM


Saturday, May 10, 2003

* ..نميدونم خوندن خاطراتي که مال يکي ديگه است جالبه يا نه ؟
..نميدونم ميشه از گذشته ها نوشت! از جاهاي خوبش!‌ از قسمتهاي نازنينش !!
.. نميدونم چرا؛ ولي هميشه مرور کردن خاطرات خوب برام يه لذتي داشته؛ وصف نشدني
..نميدونم نوشتن زندگي خصوصي(البته نه خيلي خصوصي) درسته يا نه ؟؟
.. کي ميتونه بگه من درست ميگم يا اشتباه ميکنم؟؟

4:06 AM


Friday, May 09, 2003

1:50 AM


Wednesday, May 07, 2003

* ..امروز حس کردم که چقدر وقت کم ميارم..
..امروز حس کردم که زمان چه زود داره ميگذره..
..امروز حس کردم که نياز به تقويمي دارم که هفته هاش طولاني تر باشه..
..امروزحس کردم که نياز به ساعتي دارم که ديرتر بگذره..
..امروز حس کردم کاش يه دانشگاهي ميرفتم که استاداش ميان ترم نميگرفتن ..
..امروز حس کردم که چقدر دل واسه يه نفر تنگ شده ..
..امروز حس کردم ماتيک روشن و براق بيشتر به پوستم مياد..
..امروز حس کردم چقدر دوست صميمي ام بي مسئوليت و بي خياله..
..امروز حس کردم که چقدر شهر از روي پل عابر خوشگلتره؛ مخصوصا توي شب ..
..امروز حس کردم که چقدر مردا توي تاکسي بد مي شينن؛ بد نگاه ميکنن..
..امروز حس کردم که جاي يه چيزي توي زندگيم خاليه‌ ..

.. راستي من امروز چم بود ؟؟؟

2:22 AM


Sunday, May 04, 2003

* .. يه چيزي شنيدم که حس ميکنم بايد ياد گرفت !!!
... براي عشق بايد بجنگي ولي هيچوقت اونو گدايي نکن...
..شما چي فکر ميکنين ؟؟

6:42 AM


Template Designer :

Fardin N.K.