| |||
|
لوگوهای ما برای لينک دادن به اين وبلاگ از کدهای زیر استفاده کنيد
يه عالم
دوست خوب
● ربل ● آبی ● مونا ● غرور
●
زهرا
●
هليا
●
ژيوار
●
باکره
●
نيكان
●
زيتون
●
مسافر
●
گيلاس
●
كيمياگر
●
قبيله
ما
●
35 درجه
●
دخترتنها
●
المادريس
●
خنگ خدا
●
می رقصم
●
غربتستان
●
خورشيد خانوم
بايگاني وبلاگ |
Sunday, September 29, 2002
*
حس كردن چيزهايي مثل ‹‹ايثار و از ياد بردن››
يا شنيدن ‹‹من هميشه در كنار تو هستم›› و يا ‹‹فقط بخاطر اينكه دوستت دارم›› و يا فقط كلام صميمانه ‹‹دوستت دارم›› ؛ ...همينهاست كه به زندگي ارزش جنگيدن ميده. Friday, September 27, 2002 Thursday, September 26, 2002
*
من يه عمه دارم که ۴ تا بچه داره .. ۳ تا پسر و يه دختر .. خونواده اينا و محيط خونشون برام هميشه جالب بوده. نه بهتر بگم هميشه دلگير بوده و اينکه افراده اون خونه چطوري اون محيط رو پذيرفتن برام جالب بوده.. شوهر عمه ام روانپزشک و پسر بزرگ خونه که الان سالهاست ازدواج کرده دکتره ؛ خانومش هم دکتره.. ( مطمئنم که ۳ تا بچه هاش هم دکتر ميشن!!! ) پسر دومي چون سال اول اوني که دلش ميخواسته قبول نشده الان زده به سيم آخر و درس و کار که پيش کش از زندگي اش هم گذشته و از صبح تا شب پاي اينترنت و کامپيتره و همش دنبال اين جور کارهاست ( در آينده احتمالا ميره خارج - اين جور که بوش مياد !!!) ببعد ميرسيم به پسر سومي که عجوبه ست يعني من همچين موجودي در اين ۲۱ سال عمرم نديدم از عجايب ۷ گانه هم عجايبتره به خدا.. همسن منه يعني چتد ماهي بزرگتره ولي الان سال ۵ پزشکيه!!!!!!!!!!! اونوقت من هنوز با يه سال پشت کنکور موندن هنوز سال ۳ هستم !!!!!!! اصلا اين پسر عمه ام جريان داره .. سال کنکورش همه انتظار داشتن که بشه ۲ رقمي از بس درس ميخوند.. واقعا به حد عجيبي ميخوند.. با عشق ميخوند نه بگم به جبر زمانه.. ولي شانسش زد و ۲ رقمي نشد.. و آزاد قبول شد و مامانش ديگه ميخواست سازمان سنجش رو سر رئيسش خراب کنه (آخه دو رقمي نشد ولي ۳ رقمي شد زير ۵۰۰ هم بود ولي پزشکي سراسري قبول نشد ) اونقدري که مامانش ناراحت بود اين بشر خونسرد بود و يه ترم رفت آزاد خوند و اونجا همه درساش ۲۰ بود.. واقعا ۲۰ بود به معناي واقعي.. خلاصه بعد دوباره کنکور داد و زد و اين بار ۱۰۰ و خورده اي شد و پزشکي فرت قبول شد ؛ همه فکر ميکردن بعد از کنکور ديگه زتدگي اين پسر ميشه مثل بقيه هم سن و سالاش ولي نشد ..توي دانشکده هم جهشي ميخونه و الان سال پنجه!!! واااااااااااي در مغز من نميگنجه اصلا ! که يه نفر چقدر ميتونه درس بخونه و خسته نشه.. به نظر من که اون شده رباط و اصلا حس نداره ..و هيچي اون رو ارضا نميکنه جز درس خوندن !! همه زندگيش مثل يه رباط از روي ساعته ( نگين چون با نظمه من ميگم رباط تا آخر گوش بدين بعد هم عقيده ميشيم ..) اونقدر ميخونه که شده شبيه مسلول ها .. من همش از مامانش ميپرسم چي ميخونه که تمومي نداره؟؟؟ کسي جوابي نداره .. اصلا همه کارهاش افراط و تفريطه.. حتي در رو حاضر نيست براي مامانش باز کنه ميگه وقتم تلف ميشه!!! واي اينو ديگه نشنيده بودم... به عمرش يه مهموني نرفته به نظرم... توي امتحان علوم پايه اول شد.. خدايا عادي نميشه برام.. صبح به صبح توي زمستون و تابستون ۵ صبح ميره ورزش و پياده روي و بعد تا ۱۰ شب درس ميخونه .. حتي اگر خوابش بياد هم ميره ميخوابه چون ديگه وقته خوابه شلمان !! واسه همينه که دارم ميگم شده عين يه رباط .. ( من هميشه معتقدم باباش بايد اين پسرش رو از نظر روح و روان مورد مطالعه قرار بده ) بعد از اين که بگذريم ميرسيم به دختر عمه ام که اونهم پزشکي ميخونه ولي عين داداشش سال اول در کمال ناباوري سراسري قبول نشد و راه برادرش رو رفت و امسال شد ۲۰۰ (اين مساله سال دوم گل کاشتن ارثي شده خونشون فکر کنم)... اووووووفففف که اين خونه عمه من از هر طرفش دکتر در مياد و جز پزشکي هم ديگه بقيه رشته ها بايد برن سماق بمکن.... خونشون هميشه دلگيره چون همچين افرادي توش زندگي ميکنن.. هميشه خونشون بوي درس ميده.. بوي امتحان.. باز خداييش دختر عمه ام مثل داداشش افراطي نيست و ميشه دو کلام باهاش حرف زد . من که با اون دو تا پسرهاي افراطي سالي ۲ کلمه حرف ميزنم . تازه اگر ببينمشون... حالا چرا اينهمه حرف زدم از اينا ... واسه اينکه اين ۳ روز همش خونه بودم و پام رو از در نزاشتم بيرون و کلي پکر و بي حوصله شده بودم و افکار الکي ميامد سراغم.. با خودم گفتم اگر من دانشکده نميرفتم و قرار بود توي خونه بمونم که کپک ميزدم و افسرده ميشدم اونم از نوع حاد!.. بعد ديدم خب کار ميکردم ولي ديدم کو کار؟ همين الان هم ميگردم ولي نيست تا اين ۲روز بيکاريم رو پر کنه ... بعد ياد خونه عمه ام افتادم و ديدم خونمون چقدر شبيه اونجا شده امروز .. بعد با خودم گفتم اين بچه هاي عمه من چيکار ميکنن همش تو خونه درس ميخونن نمي ميرن؟؟؟ مخصوصا اون عجوبه !! وااااااي کلي فکريدم و آخرش خدا رو شکر کردم که خودمم و جاي هيچ کس نيستم.. :)
بانو Wednesday, September 25, 2002
*
سلام.. وااااي بيکاري بد درديه ها!!!!! همش مي خوابم و از اين ور به اون ور تلپ ميشم وقتي بيکارم.. گاهي چند ورقي کتاب ميخونم. ولي اصل زمان کتاب خوندن من همون شب قبل از خواب که اون هم اکثر شبها لغو ميشه چون از بس پاي کامپيوتر ميشينم آخرش ديگه چشام قيلي ويلي ميره و ديگه ناي کتاب خوندن ندارم..
و حالا جريان از اونجا شروع ميشه که وقتي اقدام ميکنم به خوابيدن طول ميکشه بخوابم و وقتي هم خوابيدم تا صبح همش خواب مي بينم .. اونهم چه خوابهايي ... اوووووف ۸۰٪ جنايي .. مثلا ديشب يه خوابهاي اجق و جقي ديدم که خودم از خواب پريدم .. بکش بکش بود اساسي!!! يه بنده خدايي رو زدم و ناکار کردم ... تازه اگر هم خواب جنايي نبينم تو خواب دعوا ميکنم و خيلي جالبه که همش هم با يه نفر در خواب دعوا ميکنم يعني شخصيت مقابل من تو دعوا همش يه نفره.. يه بنده خدايي هست تو فاميل که تو خوابهاي من همش دعوا ميکنيم با هم .. من پيروز ميشم اکثر مواقع و اين دليلش اينه که در بيداري هيچ وقت اون جور که بايد باهاش رو در رو نشدم تا مثل خوابهام حالش رو جا بيارم و اين شده عقده !!! واسه همينه که تو خواب پيروزم :) توي خوابهام ياورم هست ولي خوابهاي با ياور هم همش پر ماجراست.. کلا خوابهام اکشن هستن !!! بانو.
*
درسهاي دانشگاه داره کم کم ديگه به مرحله بحراني ميرسه. آخه سيستم اينجا با ايران کلي فرق داره، توي ايران گاهي ميرفتيم كلاس و گاهي هم نميرفتيم و يك ميان-ترم و پايان ترم ميداديم و تموم ميشد، ولي اينجا از اين خبرها نيست. اينجا بايد كلاس رفت و كار كرد، يعني ۲ روز كلاس نري به هزار سختي ميشه جبران كرد، اگه هم وقت نزاري واسه خوندن و تمرين، باز عقبي؛ وقتي هم كه عقب باشي تا يك حدي ميشه جبران كرد و اگه از اون حد بگذره ديگه بايد دور پاس كردن اون درس رو خط كشيد. درسها زياد سخت نيست، ولي آي كار ميبره، آي كار ميبره !!! مثل دبستان به آدم تكليف ميدن، بايد گزارش و مقاله بنويسي و ... منم يك كمي اين دست و اون دست كردم و بايد جبران كنم كه وضيعت از زرد رو به قرمز نره !!! تازه ۱۰ روز ديگه هم يك ميان-ترم دارم كه هيچي ازش بلد نيستم. برام دعا كنين.
Tuesday, September 24, 2002
*
مثلا اينجوري؟؟؟ ... آخي آدم هوس ميکنه مامان بشه!!
*
يه دوستي واسه پايان نامه اش كمك خواسته اگر خواستيد بريد اينجا !!
*
سلام.. ديروز اولين روز بود .. اولين روز ترم جديد.. واااااي همه ديگه بودن ..همه اون چهره هايي كه نزديك سه ماه بود نديده بودم... باز هم كلي تغييرات در اكثر بچه ها حاصل شده بود. مثلأ خيلي ها ازدواج كردن . چند تا ازدواج بود كه بچه ها با هم كرده بودن ، يعني دانشجويي!! اونهايي كه پارسال ازدواج كرده بودن ، امسال رفتن سرخونه و زندگي خودشون و از اين موضوع هم خوشحال بودن ، اونهايي كه تا پارسال مجرد بودن امسال ازدواج كردن و حتمأ باز سال ديگه اون عده پارسالي بچه دار ميشن و باز اين عده ميرن خونه خودشون و يه عده ديگه باز ازدواج ميكنن و اين روند ادامه داره ...............خيلي از دوستيهايي كه همه فكر ميكردن محكمه از هم پاشيده شده بود.. اونهايي كه تا 3 ماه پيش عاشق هم بودن ، حالا بي تفاوت از كنار هم ميگذرن كه انگار نه انگار !!!! همه اينا واسم هميشه تازگي داره .. با يكيشون كه حرف ميزدم يه جوري در مورد پسره حرف ميزد كه انگار داره از دشمن شماره يكه خودش ميگه!! .. دو تا از بچه ها هم رو دوست داشتن ( ظاهرأ ) ولي من ديروز فهميدم دختره عروس شده و داشت واسه پسره تعريف ميكرد.. !!! بايد بودين و قيافه بيچاره رو مي ديدين كلي دلم براش سوخت.. همه هم براش دست ميگرفتن و تيكه مينداختن كه با فلاني حرف نزنين حالش بده !! دلم براش سوخت.. همه يه جورايي عوض شده بودن و يه عده اي هم همون آدمهاي سابق مونده بودن و بي تغير. خلاصه گذشت زمان روي روابط خيلي ها اثر گذاشته شده بود و اونها رو عوض كرده بود. .... از اينها كه بگذريم چيزي كه مدتي هست فكرم رو به خودش مشغول كرده اينه كه .. بعد از ازدواج چرا خيلي از رفاقتها بهم ميخوره و دو نفر كه خوب بودن با هم بعد از ازدواج اون صداقت و رفاقت رنگ عوض ميكنه. من خودم شخصأ ترجيح ميدن رفاقتم حفظ بشه و حاضر نيستم اون رو فداي رابطه زناشويي بكنم.. اگر بدونم رنگ ميبازه نميخوام :( ولي نميدونم بايد چيكار كنم.. يعني دوست دارم رابطم خراب نشه...تا هميشه ازش خوب ياد كنم.. مامان كه ميگه عشق يه احساس كه بعد از ازدواج رنگش عوض ميشه و از اون حال و هوا آدم بيرون مياد .. ميگه اين رنگ عوض كردن گاهي در جهت مثبت و گاهي عكس.. ميگه ميتونين سعي كنين عميق ترش بكنين.و اين سعي مهمه! ميگه زندگي مشترك با عشق خيلي خوب و زيباست ولي مسائل زندگي مشترك تفاهم ميخواد و همراهش عشق..ميگه وقتي زن و شوهري عاشق هم باشن خيلي از مسائل رو بخاطر طرف مقابل تحمل ميكنن واين خوبيه عشق.. و ميگه زندگيه هيچ دو نفري شبيه هم نيست و نميشه مقايسه كرد باهم. كه چون اونها عوض شدن پس ما هم 100% عوض ميشم.. دو نفر اگر واقعآ هم رو بخوان به خاطر هم از خودشون ميگذرن و همين عشق كه گاهي تفاهم رو ميسازه.!. زمان ميخواد.. زمان خيلي چيزا رو به آدم اثبات ميكنه...
اگر كسي نظر جديدي داره به من هم بگه تا دونم . بانو. Monday, September 23, 2002
*
خب. بالاخره يک دستي به سر و روي اين وبلاگ کشيديم. من و بانوي من سعي ميکنيم از اين به بعد بيشتر از پيش اينجا بنويسيم. هميشه سبز باشيد.
در ضمن، دوستت دارم بانو و باز هم معذرت ميخواممممت :) Saturday, September 21, 2002
*
بوي نويي مياد .. بوي تازه شدن . يكي اينجا جون تازه گرفته .. بوي خوب نفساش اينجا هم مياد .. اينجا هم رنگ عوض كرده.. اينجا نو شده .. درست مثل من تازه ست.. من دوسش دارم پس بايد خوب باشم .. من نو شدم .. صافم.. گردگيري شدم.. صيغلي برگشتم و از اين برگشت خوشحالم :)
Saturday, September 14, 2002
*
سلام.. وااااي ديشب كجا بودم!!!! يه جاي خوب يه جايي كه فضاش خيلي خوب بود.. رفتيم كنسرت استاد ذوالفنون.. واي وقتي ميزدن و مي خوندن از عشق و دوري و جدايي و فراق يار يه حس عجيبي داشتم... وااااي فكر ميكردم اينا از عشق چي ميدونن و چي ميفهمن ، من چي!! احساس ريزي ميكردم .. ولي با تمام اين حرفا خيلي لذت بردم خيلي .. وقتي به مامان گفتم چه حسي داشتم گفت تو همين قدر كه لذت مي بري يعني ريز و پوچ نيستي ، آخ جووون.. ديشب فقط اون جا دلم واسه يك نفر خيلي تنگ شد.. كاش اونهم بود..
************ نميدنم كه چند وقته دست به قلم و كاغذ نبردم.. يادم نيست آخرين باري كه نوشتم كي بوده! اصلأ دست و دلم نميره به نوشتن.. رفتنش انگار رمق و جوونم رو برده و تموم شده.. باز چند وقت ديگه كلاسها شروع ميشه ، خوبيش اينه كه از خونه ميرم بيرون . تنهايي رو كمتر حس ميكنم .. روزها شايد زودتر برن وكاش من نفهمم گذر زمان رو. برنامه كلاسيم خيلي بده.. اگر ميتونستم يه كارپيدا كنم خيلي خوب ميشد.. يه جوري بايد غرق بشم ..توي كار و درس و زنگي ، بايد خودم رو غر ق كنم.. وگرنه اون چيزايي كه ازش بدم مياد مياد باز سراغم.. بديش اينه كه نميدونم چرا آدم وقتي بيكاره فكراي خوب خوب كمتر مياد سراغش، اكثر اوقات چيزايي مياد تو سرش كه ازش نگرانه ، كه ازش به نوعي فرار ميكنه. همش بايد سعي كني اونا رو بزني كنار و يه دريچه باز كني به سمت اون چيزاي نوراني، اون مواردي كه توي تاريكي ميشه مثل يه نور .. بايد بدويي دنبال اون نور وگرنه خودش كم مياد سراغت... به نظر من وقتي خدا يه نفر رو عاشق ميكنه و يه نفر رو لايق عشق ميدونه، بايد همراهش اون رو هم ضد ضربه بكنه. آدم عاشق زود ميشكنه، زود بال و پرش مي ريزه، زود همه چي به دلش مياد.. آدم عاشق رو بايد خدا همراه عشق يه روحيه وحشتناك قوي بهش بده.. تا بتونه محكم گام برداره.. من نميگم سستم و محكم نيستم ، اتفاقأ توي بعضي موارد اونقدر كله خر ميشم كه خودم هم جا ميخورم، تو بعضي موارد اونقدر صبور ميشم كه بازم خودم جا ميخورم. ولي گاهي هم يه جورايي تنم ميلرزه... كاش آدمها ميتونستن روزهاي خوبشون رو هي تكرار كنن، كاش توانايي داشتن روزهاي بد روپاك كنن واسه هميشه تا ابد، كاش ميشد مغز آدمها هر از گاهي گردگيري بشه! فكر خوبيه به خدا . اگر ميشد اونوقت ديگه چيزاي تلخ جايي تو ذهن آدما نداشت و پوزه خاطرات تلخ مي خورد.. بانو. Monday, September 09, 2002
*
شروع يه فصل جديد! يه ورق ديگه از عمره من. يه پاييز ديگه و شروع يه جدايي ديگه.. جدايي از دوراني كه هر چند زود گذشت ولي پر خاطره بود و ناب.. هر چند تموم شده ولي ياد هر روزش بهم گرمي ميده، طعم خوش اون لحظه ها رو هنوز حس ميكنم تو وجودم.. هر روز و هر ثانيه اش واسم يه قصه تازه بود.. يه دنياي تازه.. يه دوران نو و بكر بود هر روز و شبش ولي چرا تموم شد نميدونم... لابد نبايد بيش از اين من شاد ميبودم.. شايد من حّدم همين بوده و بس.. شايد همين قدر برام بس بوده.. همين 2 ماه.. شايد همين 2 ماه جواب اون 2 سال جدايي رو داده. آره؟ پس من چرا هنوزم دل تنگم؟ پس چرا با هر يادآوري بازم اون حال و هوا مستم ميكنه؟ چرا اونقدر پر نشدم كه هنوز جاي خالي حس ميكنم!! خوب بود، يعني عالي بود ولي من هنوز جا داشتم تا از روزها داشته باشم.. هنوز ميتونستم، به خدا ميتونستم.. ولي خدا نخواست... عادت كرده بودم به بودنش ولي هر روز برام نوتر از روز قبل بود.. من ميتونستم بيشتر پر بشم.. واسه ذخيره كردن، واسه يه دوران طولانيه ديگه.. من نبايد اشك بريزم.. من بايد قوي باشم. من بايد بتونم.. من بايد زنده نگه دارم همه چيز رو، من بايد محكم باشم. من بايد صبر كنم.. من بايد اميد داشته باشم.. من بايد بتونم.. من بايد ثابت كنم..
همه رفتن كسي دور و برم نيست، چنين بي كس شدن در باورم نيست. بانو دلش براي بودنت تنگ شده.. چيكار كنه؟ هان؟؟؟؟؟ Monday, September 02, 2002 |
||
|
|
|||
|
Template Designer : |
|||