لينک ها

صفحه اصلی

پست الکترونيک



لوگوهای ما

برای لينک دادن به اين وبلاگ از کدهای زیر استفاده کنيد

 

 


 

يه عالم دوست خوب


 

ربل

آبی

مونا

غرور

زهرا

هليا

ژيوار

باکره

نيكان

زيتون

مسافر

گيلاس

كيمياگر

قبيله ما

35 درجه

دخترتنها

المادريس

خنگ خدا

آب و آئينه

می رقصم

غربتستان

پدر خوانده

من و مانی

تحفه خانوم

نازك نارنجي

بانوی شرقی

پسر بدجنس

خاله سوسکه

افکار خصوصي

خورشيد خانوم
سردبير : خودم

احسان و عشق

من و خودم و احسان

نوشی و جوجه هاش

وبگرد - سینا مطلبی

 


بايگاني وبلاگ


Friday, June 28, 2002

*
روزي كه ميدونستم ياور داره مياد:
ديديد وقتي آدم كلي منتظره و همه جونش بسته به يه تلفن ، اين تلفن لعنتي همش الكي زنگ ميزنه !! و با هر بار زنگ زدنش قلب آدم مياد تو دهنش و بر ميگرده پائين سر جاش !! اين بلا امروز سر من اومد .
منتظر تلفن بودم از صبح زود- منتظر رسيدن خبر ياور به ايران. و از هيجان دل درد گرفته بودم ..(از اون دل درد هايي كه وقتاي استرس و هيجان مياد سراغ آدم.) تمومم وجودم داشتن هم رو مي جوئيدن . تا اينكه اولين زنگ به صدا در اومد و قلبم پريد هوا و من هم با قلبم پريدم به طرف تلفن :
-----------------
1) من : بله ؟؟‌ ( با اشتياق و هيجان بسيار بسيار زياد )
- الو سلام. خوبي؟ خواب بودي؟؟
ـ آآ سلام تويي نه خواب كجا بود........ (عمه ام بود .)
چند دقيقه بازهم زنگ زد :
-------------------
2) من : بله ؟‌ ( با اشتياق و هيجان زياد )
- سلام خانوم صبح به خير از شركت تلاش زنگ ميزنم ، ميخواستم بپرسم كارگري كه خواسته بوديد اومد يا نه ؟
- بله اومده ممنون.
--------------------
3) من : بله ؟ ( فقط با اشتياق ! )
- سلام بانو، چطوري خر خون؟؟
- آه سلام خوبم...
- نمياي كتابخونه؟
- نه ، دل درد دارم ، درس هم كم خوندم.
- دل درد داري؟؟ واسه چي؟
-(وااي گند زدم ) آآ خب واسه دو تا امتحان 5 شنبه ديگه ..
- آخي . طفلي.. پس نمياي ،؟
- نه . فعلأ نميدونم..
----------------------
4) من : بله ؟ (ابن بار فقط كمي واسم اشتياق مونده بود و بس !‌)
- سلام خانوم ، آقاي مهندس تشريف دارن ؟؟
- (در حالي كه دلم ميخواست سرش داد بزنم ) نه نيستن شهرستانن....
*****
5) مثل اينكه كسي به من خبر نميده و خودم بايد دست به كار بشم..تا نيمچه هيجانم از بين نرفته.. ولي باز هم تلفن من رو ازهپروت در آورد.. ولي نه فقط يه بار زنگ زد و طرف خودش فهميده من منتظرم قطع كرد به اين ميگن آدم با شعور و با احساس ..
-----------------------
6) من : بله ( اشتياق همراه نگراني!!)
- سلام حالت چطوره " بانو " جون؟
- سلام ، خوبم شما چي ؟؟........ (دوست مامان )
------------------------
7 ) نه اين تلفن دست بردار نيست..
من :( اشتياقم كم رنگ شده ولي دل دردم هنوز ادامه داره ..)
- سلام خوب هستيد.
- سلام صهبا جون خوبي؟ (دوست خواهرم بود . خدايا!!‌)
دوست همه زنگ زد الاّ دوست من ‌:-(
-------------------------
8) من : بله ؟ ( كاملآ
نا اميد )
- سلام خوبي ؟ چقدر خوندي؟؟.. ( بازم دوستم بود)
خودم بايد زنگ بزنم . انتظار بي فايده ست..
.*****
زنگ ميزنم خونشون :
من : الو سلام. منم " بانو "
باباش : سلام عزيزم.-.. چقدر بد شانسيم.
- چرا؟
- بليطش از تهران O k نشده و هنوز نيومده ..
- آآآآآآآآآ
بعدش با مامنش حرف زدم كه اون هم مثل من منتظر بود ..
******
الان صداي هلي كوپتر مياد شايد ياور رو با هلي كوپتر فرستادن چون ميدونستن من اينجا در انتظارم .. يعني ممكنه ؟
******
حتمآ خونشون هم واسه اومدن ياور خوشحاله ! اتاقش هم منتظره تا صاحبش بياد .. حتمآ مامانش ظهر براش قورمه سبزي درست كرده چون ياور دوست داره كلي.. حتمآ باباش خوشحاله كه بعد از دو سال ته تغاريش رو مي بينه.حتمآ باغچه خونشون خودش رو خوشگل كرده كه ياور داره مياد .آسمون از هر روز آبي تره امروز . از هر روز صافتره . هوا از هر روز مطبوع تره ! همه چي از روزاي پيش بهتره . حتي سر و صداها ي الكي هم امروز خوابيده . فقط صداي گنجشك و پرنده ها مياد . انگار اونها هم واسه اومدن ياور خوشحالن...واااااي كاش سر موقع ميومد ، كاش ايران كاراش رو حساب و كتاب بود....
بانو

3:30 AM


* اين چيزايي كه الان اينجا داريد ميخونيد دقيقأ مال يه هفته پيشه . كه هم يادم رفت بزام اينجا و هم تو امتحانات گير كرده بودم ... بهرحال الان كه يه ذره آزاد شدم و ميتونم نفس بكشم ميزارم اينجا..:‹ شمردن لحظه ها و روزها ساده نيست. شمارش معكوس واسه رسيدن به لحظه ديدار نفس گيره...!! يه چيزيه كه وقتي بهش فكر ميكنم نفسم رو مي گيره- قلبم رو از حركت نگه ميداره .. تصور اينكه بعد از دو سال چشم تو چشمش بندازم به دلم چنگ ميزنه .. فكر ديدنش بعد از دو سال گرمم ميكنه.. اينبار ميبينش واقعيه واقعي.. نه از تو فيلم و عكس و يا با web cam بلكه واقعي..
ديگه طاقتم تموم شده - ظرفيتم تكميله -- ميخوام حرف زدنش رو ببينم .. ميخوام راه رفتنش رو ببينم - ميخوام ببينم پاهاش رو زمينه !!! ميخوام حس كنم بودنش رو . انگار از روز جدايي ما نه دو سال كه يه قرن گذشته.... واااي پس كي مياد ؟ چند روزه ديگه؟؟ حواس ندارم اصلأ. حال عجيبي دارم - برام غريبه.. انگار ميخوام از يه پوسته بزنم بيرون انگار ميخوام يه چيزي تازه كشف كنم..
كاش چشاش خسته نباشه.. كاش چشاش مهربون مونده باشه ..كاش دستاش همون بوي مهربون هميشه رو بده .. كاش صورتش همون مهر هميشه رو داشته باشه وقتي حرف ميزنه .. كاش حرفاش برام مثل هميشه صادقانه باشه.. كاش صداش هنوز خلاقيت فكرش رو برام تداعي كنه، كاش بتونم لحظه لحظه بودنش رو حفظ كنم... چرا من اينقدر بي تابم خدا؟؟؟ كاش تموم نشه -كاش من تموم نشم - كاش اون تموم نشه- كاش ما تموم نشيم... كاش برگرديم به گذشته ... كاش جلو ميزديم از حالا!!! خودم هم موندم چي ميخوام ! گذشته يا آينده ؟؟ ولي نه هيچكدوم - فقط حال رو ميخوام فعلأ ! كاش اينقدر جاري نبودم .
الان هيچ قدرتي ندارم ، قوام تحليل رفته . هر كي ندونه هم از چشام ميخونه منتظرم.... چشام منتظره ، دلم منتظره ... اصلأ اختيارم دسته خودم نيست . ديگه اين روح مال من نيست. من دارم از من جدا ميشم . من كوشم؟؟؟ دارم هي ميگردم تا به اون لحظه برسم!! اون لحظه اول ديدار چه رنگيه ؟؟ حتمأ آبيه، حتمأ نابِ .... ديگه نميتونم ادامه بدم...›
بانو.

1:39 AM


Sunday, June 23, 2002

* به من يه دوست گفت كه وقتي وب لاگم رو ميخونه گريش مي گيره !!! گفت يه ذره توش روح بدمم تا غمدار نباشه!!! ميخوام به توصيش گوش كنم. ميخوام كلأ داد از غم نكنم. ميخوام تو خودم نگه دارم. چون كلأ من وقتايي مينويسم كه دلم پره! يعني وقتي كه ميخوام حرف بزنم و كسي نيست. ولي ميخوام يه جور ديگه بكنم.دوست دارم كه وقتي بي هوا مينويسم يه جورايي غمگين نباشم... شايد بايد نه فقط از خودم كه از اونچه ميبينم هم بگم... يعني از شادي يا غصه يا ماجراهايي كه ميبينم و شايد جالب باشه واسه اوني كه مياد بخونه... نميدونم... شايد اگر مهندس تو هم يه دختر بودي اونهم تنها و عاشق نميتونستي با روح بنويسي ولي از پيشنهادت ممنونم. حتمأ ميخوام اين كار رو بكنم...
*****
امروز اولين امتحان رو دادم و رفت پي كارش. بيچاره ميتونسي سخت تر هم بگيره ولي خب من بازهم اشكال دارم. هميشه واسه خالي نبودن عريضه يه مطلب نخونده دارم و ميرم سر جلسه و هميشه هم همون مياد و من خيط ميشم ولي با تكنيك تقلب و ميشه ازش گذشت . امروز هم همين اتفاق افتاد و با يه مشورت كوچك با همكلاسيم حل شد. :ـ). من نميتونم بي تقلب امتحان بدم آخه !!

3:41 AM


* من آهنگ پرواز گروه آريان رو خيلي دوست دارم

3:24 AM


Wednesday, June 19, 2002

* من وياور كلي دوستت داريم داريوش جون...

11:32 AM


* كاش ميشد راحت و آسوده بود. كاش ميشد بي خيال دراز كشيد. كاش ميشد بي دغدغه فكر كرد. منيكه عاشق فكرم!!! كاش ميشد بي پروا به ياور هميشه مؤمن گوش داد.... كاش ميشد به اندازه كافي از صداي داريوش لذت برد.. به دلم چنگ ميزنه با صداش مخصوصأ توي ياور هميشه مؤمنش!!! بي اختيارم ميكنه اين آهنگ، ارده ام رو ازم ميگيره - سست ميشم، مست ميشم. گنگ ميشم. بي تاب و بيقرارم ميكنه. بغضم رو ميتركونه اين صدا. اشكم رو در مياره با شعرش- شعره مظلومش!!! كاش ميشد بيفتم روي تخت پخش و ولو. يه نسيم خنك هم بياد و يه جورايي موهام رو ناز كنه... صداي داريوش هم باشه ديگه تكميل ميشه بهترين ايده واسه تنهايي من !!،،..... واااااااااي الان نميشه بهش گوش بدم چون يه كوه جزوه و كتاب رو ميز هست كه دارن چشمك ميزنن كه برم بخونمشون..
خدايا ضربان قلبم دو روزه رو هزار داره ميزنه يعني ياوره من داره مياد ايران،؟؟؟؟!!!!!! واي حتي ازتصورش ، حتي از به زبون آوردنش ميخوام غش كنم. چيكار كنم؟؟ چه روزهاي سختي!! ترافيك امتحانات ولي هيجان ديدار، اينا با هم جور نيستن. ولي با هم دارن اتفاق مي افتن!! دعا كنين- خدايا كمك كن بتونم از اين بحران 14 روزه امتحانات جون سالم در ببرم، تا بعدش لذت ببرم...
بانو..

11:28 AM


Monday, June 17, 2002

* من كلأ عقيده نداشتم به اينكه آدم تغيير ميكنه!!! يعني شايد واسه خودم هم جالب باشه كه الان دارم اين حرفا رو ميزنم، فكر ميكردم عقيده آدم و عادات آدما يه چيزيه كه تو جون و خون و وجودشونه و بيرون رفتني نيست. حالا عادات بد رو كنار بزاريم چون هركس دلش ميخواد عاري از عيب باشه. پس به اين معتقد بودم كه هر آدمي يه سري عادات و رفتارهايي داره كه هم خودش ميپسنده كه انجام ميده و هم شايد مقبول اطرافيان باشه و فكر ميكردم اين سري رفتارها عملأ ثابتند. ولي الان با خودم فكر ميكنم ، مي بينم آدمها اسير شرايط زندگيشون هستن ، اين آدمها نيستن كه به ميل خودشون عادت و رفتارهايي رو تعريف ميكنن، بلكه اين زمانه و شرايط زندگي ست كه بهشون ديكته ميكنه!! . در مورد خودم مطمئن نيستم . يعني نميدونم كه از ديد ديگران چقدر تغيير رفتار داشتم! ولي يه چيز رو مطمئنم و اون اينكه علاوه بر شرايط زندگي خيلي وقتا اين عكس العمل هاي بقيه ست كه باعث تغيير ما ميشه. مثلأ خود من يه سري عقايد دارم كه دوستشون دارم ولي واسه ابراز اونها بايد به طرف مقابل نگاه كنم ببينم عكس العملش چيه ؟؟!! و اگر ديدم اونهم مثل من اون عادت و رفتارم رو دوست داره خب اين ايده آل و ميتونه اين رويه ادامه داشته باشه. تكرار يه چيز شايد گاهي به نظر خسته كننده باشه و اون جذابيت اوليه رو نداشته باشه ولي تداوم يك امر باعث كشف چيزاي نو تو اون رابطه ميشه و با تكرار هر بارش زوايايي بهش اضافه ميشه كه يه تازگي و بوي نو بهش ميده .نميدونم شمايي كه داري اينو ميخوني از اين حرفا چيزي فهميدي يا فقط خودم ميفهمم چي ميگم؟!! من خيلي چيزا رو دوست دارم و طبيعتأ واسه كساني هم كه دوستشون دارم سعي ميكنم انجام بدم. ولي وقتي در برابر اون كار اون رفتار مورد انتظارم رو نميگيرم دلسرد ميشم يه جورايي.شايد هدف من صرفأ خوشحاي طرف باشه و من فقط با يه لبخند اون از نظر روحي واقعأ ارضاء بشم ولي وقتي ميبينم تصورم عوضي از كار در اومده علي رغم ميل باطنيم دست از تكرارش بر ميدارم، هنوز هم نميدونم اين كار درسته يا نه!! نميدونم بايد ادامه بدم حتي اگر اون مطلوبيتي رو كه من دنبالشم نداشته باشه؟؟؟
يه تجربه خيلي ساده و ابتدايي به من اين تلنگر رو زد. ميگن هميشه آدم از چيزاي كوچيك به نتايج گنده ميرسه‌ ( اين عقيده ياور در اصل) همينه! توي سالي كه پشت كنكور بودم توي رابطه با يكي از دوستام همين مشكل رو داشتم. هميشه دوستي ما يه طرفه بود، توصيف نميكنم چون جاش اينجا نيست. ولي خب همينقدر كه هميشه از جانب من بوده . يه بار يكي از معلمهام كه با اين دوستم خانوادگي رابطه داشتن ازم پرسيد از فلاني چه خبر هنوزم مي بينيش،؟ گفتم آره من ازش خبر ميگيرم اونهم گاهي يه سراغي از من ميگيره. جوابي كه داد واسم عجيب بود . گفت : دليلي نداره همش از جانب تو باشه. تو 1 بار 2 بار - 3 بار ميري سراغش دفعه بعد اگر نيومد تو نبايد ادامه بدي!! گفت : توي هر رابطه دوستي هر عملي ، هر قدمي ارزش داره! اونجا بود كه ديدم همچين بيراه هم نميگه. اين وسط من هم يه انتظاراتي دارم پس اونها چي؟؟؟ اصلأ الان به اون دوستم كاري ندارم فقط يه مثال بود كه منظورم روشن بشه. من اصلأ انتظار ندارم واسه كسي كه كاري كردم ، عينأ بهم برگردونه ! ولي اين وسط من دنبال اون مطلوبيتهايي هستم كه بيشتر از جبران كارم برام ارزش داره !!! واسه رفتار و عاداتم ارزش قائلم و نمي خوام اونها رو بي پروا بدم به كسي كه ازش مطمئن نيستم . تغيير شرايط خيلي زود خودش رو نشون ميده توي رفتار آدمها. خيلي از عادتهاي قديمي ترك ميشن و جاشون عادات جديدي مياد. گاهي فكر ميكنم يك شمع دستم گرفتم و توي اين تاريكي دنبال اون عادتهاي قديمي ميگردم، اون عادات خوب و صميمي تا شايد بتونم دوباره احياء شون كنم. خيلي وقتها سعي كردم و شروع كردم ولي بعد از مدتي بي ثمر موندن.
ولي ميخوام دوباره امتحان كنم. ميخوام يه جورايي به خودم ثابت كنم و بقبولونم كه من و احساسات و رفتار و افكار من مطيع شرايط نيستن ، اسير شرايط نيستم بلكه اين زندگيه كه بايد اسير آدمها باشه - اين آدمهان كه بايد خودشون رو به شرايط تحميل كنن. شايد اينطوري تحمل شرايط و روزگار سخت آسون و آسون و آسونتر بشه ! به اميد اون روز....
بانو.

8:00 AM


Sunday, June 16, 2002

* واااااااااااااااااي سر اين بازي اسپانيا - ايرلند من كه نصفه جون شدم به خدا ... اوف از دست اين مربيش كه Morientes جوونم رو كشيد بيرون و نتونست پنالتي بزنه :-(
كلي من حرص خوردم و جيغ زدم و خوشحال و هيجان زده شدم ...ولي به هرحال بردن ولي حيف كه Morientes آخر بازي كه نميتونست پنالتي بزنه غمگين بود، ولي وقتي بردن خوشحال شد و خنديد. دروازه بان هم كه ماه محشر ....كيف كردم از بازي امروز.
اينهم يه عكس از تيم اسپانيا جون :

و اين هم ‹ موري خوشگله !!! › كه همه تو خونه ما طرفدارشن ;):

10:20 AM


Saturday, June 15, 2002

* توي اين دنيا ، توي اين جهان گنده! يه جايي روي كره زمين يه قاره هست كه هميشه رنگش زرده! توي اين قاره بزرگ و وسيع يه جاي ديگه ديده ميشه ، يه كشور كه اونهم بدك نيست و بزرگه! يه جايي گوشه اين سرزمين يه شهره شلوغ پر از آدمهاي رنگارنگ هست.
يه جايي توي اين شهر ، لابه لاي اين همه
آدم يه دختر هست- يك دختري كه شبيه هيچكدوم از آدمهاي اين شهرو اين سرزمين و اين قاره و خلاصه اين دنيا نيست. يك دختري كه ميون اين همه آدم كه دارن وول ميخورن رو كره زمين ، فقط يك دونه ست.!!! فقط يكي ! با ايده ها و علائق و سليقه مخصوص خودش. يك دختري كه يه قلب داره كه توش مهره واسه كسايي كه دوستشون داره.
اين دختر 21 بهار تو زندگيش ديده ، امّا بهار رو تا به حال توي سرزمين ديگه اي نديده!!! از اول توي اين ديار بوده . و توي همين ديار يه نفر رو پيدا كرده كه فهميده ميتونه دوستش داشته باشه.
من اون دخترم!!! وقتي فكر ميكنم به عظمت دنيايي كه توش دارم زندگي ميكنم ، وقتي درك ميكنم من فقط يك ابسيلونِ ابسيلون توي اين دنيام، حس عجيبي پيدا ميكنم.توي اين عالم از من فقط يكي هست!! چه هيجان انگيز، يعني فقط يه دونه ، اونهم من !!با تما خصايص و روحياتي كه متعلق به منه، فقط من !
وقتي اينجوري درباره خودم فكر ميكنم حس خوبي مياد سراغم،اونوقت حس ميكنم همين يه دونه بايد يك موجوده خوب باشه ،دوست داشتني باشه ! سعي ميكنم اين يه دونه رو از هر نظر تك كنم.اگر هر كس در مورد خودش اينجوري فكر كنه به نظر من دنيا ميشه گلستان!! نه؟ وقتي خودم رو توي اين شهر و كشور و در بُعد بزرگتر دنيا تصور ميكنم، مي بينم اصلاً ديده نميشم ولي هستم. من هم يه سهمي دارم.هستم و وجود دارم.و اين يه نعمته!! نعمت بودن!!
نعمت هستي داشتن ، معني داشتن . مرسي خدا كه من هستم الان! ازت ممنونم كه يه قلب بهم دادي كه توش مهره ، كه ميتونه عاشق باشه، ميتونه مهربون باشه، ميتونه عاقل باشه. حتماً خدا دوستم داشته كه من الان هستم!! ميتونم نباشم ولي وجود دارم و اينو دوست دارم. :-)
بانو.

10:27 AM


* يادگاري از چت ديشب :-) كلي خوش گذشت. من هم كه تازه ياد گرفتم عكس بزارم ، هي فرت و فرت بيخودي
عكس ميزارم ;)..

2:55 AM


Friday, June 14, 2002

* كاش اين پوستر خوشگل رو داشتم :-)

7:02 AM


* داشتم درس ميخوندم و سرم تو كتاب و جزوم بود . پنجره هم باز كه شايد هر بادي كه بياد يه ذره از اين آتيش درونم رو كم كنه!!! حواسم اينجا نبود كاملاً لا به لاي معادلات ديفرانسيل خطي همگن غوطه ور بودم كه ديدم يه هو يك موجود نار و سفيد اومد و اومد تا رو كاغذهام نشست..قاصدك بود- يه قاصدك خوشگل و ناز .از دنيايي كه بودم اومدم بيرون، ورش داشتم و بهش با دقت نگاه كردم، چقدر ظريف بود و شكننده. بهش يه پيغام دادم يه پيغام واسه كسي كه ميخوامش، گفتم حامل پيام باشه تا اون بالا بالاها!! موجود به اين كوچيكي چطوري اين همه راه تا اون بالاها ميره تا به مقصد برسه؟!! بهرحال رفتم دم پنجره تا ولش كنم بره، دوباره برگشت تو.ولي بازهم ولش كردم بيرون و اين بار با وزش باد مسيرش عوض شد و رفت به يك راه ديگه، به يك جاي ديگه. از بچگي از قاصدك خوشم ميومده و هميشه هم براش پيغام داشتم :ـ) نميدونم هميشه پيامهام روميرسوندن يا نه؟ .... الان هم حال و هواي عجيبي هست دور و بر.توي ساختمون ما پر از سر و صداست... يه عده طبقات پايين دارن كار ميكنن و صداي آزار دهنده وسايلشون مياد. يه عده هم اومدن كولر گازي ما رو وصل كنن و خلاصه هر كي يه وضعي داره.. منهم منتظرم تو اتاق در بسته تا اين آقايون برن و ببينم ميشه از اين گرما نجات پيدا كنم و به باد خنك كولر گازي پناه ببرم يا نه؟!!! از طرفي اين پسر همسايه روبه رويي هم زده زير آواز. به آهنگ جُوات داره ميخونه!! هميشه خوشه ، الكي خوشه !! فقط صداش مياد. از اون خونه هاي قديمي هست از اونهايي كه هميشه وسط حياطش يه تشت ولو هست و مردها با پيژامه رژه ميرن. چون جلوي پنجره اتاقم بسته ست خوشبختانه چيزي ديده نميشه..نميدونم تو اين محله چطور هنوز از اين خونه ها پيدا ميشه..؟؟؟ يه چيزي تو مايه هاي داستانهاي قديميه!! خلاصه داره ميخونه : آره دوست داشتني ، دوست داشتني دوست داشتنيه.....
مثل اينكه امتحاناش تموم شده بچه خوشحاله.. خلاصه يه لحظه هم آرامش نيست و هر كي به كاري سرش گرمه.... واي من هم كه از گرما زده به سرم و به چرند گويي افتادم...خدايا پس كي اين كولر لعنتي وصل ميشه؟؟؟؟؟؟ من پختم، مغزم منبسط شده از گرما......
بانو..

2:22 AM


Tuesday, June 11, 2002

* آخ جوووووووووووووووووون ياور داره ميخونه الان برام.
دلتون بسوزه............
به به
ميشه دريا رو به بغض تو سپرد. ....
...نگو ديره من از اين بيخودها بدجوري گريم ميگيره!!!
به به..
همراه اشك من و صداي ياور..
ميشه با چشماي تو قديميها رو تازه كرد....
ياور دوستت دارم......
ياور كاش هميشه باهم باشيم.....
كاش اشكم رو ميديدي.......
كاش من تو رو مي ديدم الان....
آره گريم ميگيره،،،،،،

11:52 AM


* هوووووووووووووووووووورررررررررررررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااا شد :-)

11:37 AM


11:36 AM


* نميدونم تا حالا براتون پيش اومده كه برين خريد و كلي با حس خريد كنيد و بعد كه خواستيد پول بدين، ببينين كه اي داده بيداد كيفه پولتون نيست.. :ـ( واااااااااااااي همچين بلايي سر من اومد.ديروز ظهر كه اومدم خونه ديدم مامن 2 تا مانتو شرطي آورده كه هركدوم كه خوشم اومد بر دارم، حالا بگذريم كه من نخواستم . چون مانتوهاي جديد اونقدر تنگه كه همه جاي آدم ميزنه بيرون . واي جوري دوختن كه همه دخترها باسن هاشون از يه طرف زده بيرون و از جلو هم كه اونقدر كه دكمه هاش كشيده شده !!! با يقه هاي خيلي بزرگ كه ميگن : يقه فرديني!!!! چه اسمايي واقعاً. خلاصه من نخواستم و مامان گفت خودت بعداً برو بخر . پس مجبور بودم اون 2 تا رو ببرم بدم . سر راه هم بايد سوسيس و كالباس ميخريدم. من هم سر راه رفتم واسه موهام يه چيزي بخرم يه گيره مثلاً كه موهام از پشت گردنم جمع بشه. خلاصه رفتم كلي اين و اون كردم و بالاخره يكي رو خواستم ولي تا اومدم پول بدم ديدم به! كيفم نيست!!!! موندم و مردم از خجالت... اونقدر عرق كردم و رنگ به رنگ شدم كه حد نداره هم از خجالت هم از هول اينكه كيفم نيست... بعد از اونجا زنگ زدم خونه خواهرم گفت كيفه پولم رو خونه جا گذاشتم، اوووووووووووووووووووف كه دلم ميخواست خودم رو خفه كنم...از دسته اين حواس پرت!!!!!!! هيچي ديگه مجبور شدم با شرمندگي بيام بيرون و برگردم خونه و باز بيام خريد و كارهايي كه داشتم.... ولي خيلي لحظه بدي بود مردم از خجالت!!!!!!!! راستي از ياور خبري نيست چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ كسي ياورم رو نديده !!! شايد شب ديدمش :ـ)........
راستي فرانسه مغرور هم كه با فضاحت رفت بيرون ... نميدونم چرا دلم خنك شد.. به خدا بد ذات نيستم ولي خنك شد دلم زيادي مطمئن بودن .نه؟
بانو...

11:02 AM


Monday, June 10, 2002

* اين بار هم نشد . بابا 100 بار خواستم لينك بدم . بلد نيستم كه نيستم . ياد هم نگرفتم :-(

6:05 AM


*

6:02 AM


*

5:58 AM


*

5:56 AM


* بازم سلام و بازم خسته :-( .. از كجاش بگم ؟؟؟ همون كاغذ بازيهاي ديروزتو دو تا سازمان ديگه. اما شانسمون اينجا بود كه اين سازمانها كلي بهتر بودن . اولا كه من رو از سازمان حج و زيارت معاف كردن و در نتيجه ماجراي چادر منتفي شد :-) و رفتيم اول مسكن شهرسازي كه كلي خوب بودن هم آدمهاش با كلاس تر بودن از ديروزيها هم جاش كلي باحال بود . من كه كلي خوشم اومد از جاش. چه ساختمون خوشگلي بود هم توش هم بيرونش. نماي گرانيت مشكي و سبز ، من هم كه عاشق نماي گرانيتم .. بهرحال از اونجا بي هيچ مشكل اومدين بيرون و يه شكلات خريديم و خورديم و راهي سازمان بعدي شديم كه گاز بود . اونجا هم خوب بود ساكت و بي دردسر و تازه كلي هم تحويلمون گرفتن . چون ساعت ناهار ما اونجا بوديم و كارمون تموم نشده بود بهمون ناهار هم چلوكباب دادن و كلي تحويل گرفتن بابا... همراهيم اون ديروزي نبود از بچه هاي ترم آخري بود كه قبلا هم باهاش رفته بودم .. خلاصه تا 2 اونجا بوديم و بعد هم له و په برگشتيم شركت تا تحويل بديم و خلاصه . استادم پرسيد :اونجا كسي بهت كادو نداد؟؟؟؟ گفتم نه ولي ناهار دادن . گفت پيشرفتت خوبه !!!! بچه هاي ديگه هم راضي بودن !!. يه گروه كه رفته بودن اداره استاندارد و اونها هم نهار خورده بودن و يا استانداري هم به بچه ها جوجهكباب داده،خلاصه كلي خنديديم سر اينكه يه عده گشنه بودن تا ساعت 3 و يه عده خوب خورده بودن (LOL) اينجوريها ديگه . اينهم از ما و كاره امروز . باز فردا واسم برنامه ريخته بودن كه گفتم حالم ديگه ازاون جملات تكراري بد ميشه !! حالا قرار شده بعد از كلاسم فردا يه سر برم شايد تو ورود اطلاعاتشون تونستم كمك كنم.. تا ببينيم...
خب تا بعد و يه گزارش ديگه ، باي باي..
بانو

5:55 AM


*

5:52 AM


*

5:15 AM


Sunday, June 09, 2002

* سلام ، سلام و خسته!!!! من كلي لِه هستم ... چون از صبح سر پا بودم ، پاهام ديگه نا نداره . بيچاره ها دارن غش ميرن... مثل بالش شدن :-).. از اول بگم بهتر هست... صبح 7:30 رفتم شركت بعد كه فرمها و كارتم رو گرفتم وبعد كه يار و همكارم معلوم شد راهي شديم .. اول بايد ميرفتيم سازمان آب منطقه ، خب اول صبح بود و سر حال و قبراق و پر انرژي بوديم و رفتيم پيش رييس كه طبق معمول همه رؤسا تشريف نداشتن و ما به معاون ايشون پاس داده شديم. خلاصه نامه ها و معرفي نامه هامون رو نشون داديم . كارت هم كه رو سينمون داشتيم . به هر حال اجازه شروع كار رو دادن . من قرار شد از طبقه سوم شروع كنم. خب نمونه ها 3 تايي بود يعني از سه تا اتاق يكيش. اوليش كه خوب بود يعني خودم رو ميگم چون سرحال بودم. رفتم توي اتاق در زدم ولي كسي رو نديدم سه تا ميز بود كه هيچكس نبود پشتش. وقتي گفتم ببخشيد!!!!! ديدم يه صدايي اومد و يه آقاي از پشت ميزش اومد بالا در حال كه لپش گنده شده بود و معلوم بود چيزي تو دهنشه. وقتي سلام كردم فقط با صدا ميتونست جواب بده : اوهووووووووووووومممممممممم.. وقتي رفتم جلو متوجه شدم موضوع چيه!!!! ديدم بَه بَه ساعت 9 هست و آقا تازه دارن صبحونه ميل ميكنن. و رو ميز نون سنگك بود و پنير و چايي!!! و خلاصه بعد از اينكه جناب لقمه رو قورت دادن و من براش توضيح دادم قبول كرد كه پرسشنامه رو پر كنه. در حين نوشتن هم يه لقمه گرفت از اون مدلهايي كه يه كف دست نون ( البته كف دست اون نه مال من !!!!) و روش هم پنير كه با شست دستش روش ماليده شده ، درست كرد و چنان فرو كرد تو دهنش كه من مبهوت مونده بودم. بهرحال از نفر اول فارغ شدم و همين جور دومي و سومي و ............. و اون آخرها ديگه حالم از توضيحم بهم ميخورد از بس گفته بودم : ‹‹سلام خسته نباشيد . ميتونم وقتتون رو بگيرم؟ من از شركت.... مزاحمتون ميشم و در رابطه با طرح كار متراكم هفتگي و تعطيلي پنجشنبه ها ميخواستم نظرتون رو بدونم، اين طرح از طرف استانداري به اين شركت واگذار شده و ما مجري اين طرح هستيم. حالا اگر ممكنه ميخواستم برام اين فرم رو پر كنيد››.
اين شروع صحبت من بود و چون طرز برخورد پرسشگر مهّمه بايد در عين بي طرفي ،ادب و اخلاق رو هم رعايت ميكردي. ميتونين تصور كنين كه من بعد از 4-3 بار تكرار اين جمله چه حسي نسبت بهش پيدا كرده بودم........ تازه اين در حاتي بود كه طرف آدم خوبي باشه و مثل بچه آدم فرم رو پر كنه ولي در 90% موارد واسه اينكه بگن ما كلي حاليمون هست از سؤالها ايراد ميگرفتن و هي ازم مي پرسيدن دانشجوي چه رشته اي هستم و اين قبيل سؤالها كه من هم از همش يه جورايي در ميرفتم . چون اونها ميخواستن از زير كار در برن و چونشون هم كه ماشالا گرمه و ميخواستم مخ يكي رو بگيرن به كار و خلاصه وقت كشي كنن. تازه سازمان اول كلي خوب بود بابا بازهم خوب دووم آوردم با اون آدمها. بعضي ها كه فكر ميكردن من معاون استاندارم ;) و ميتونم كلي از مشكلات رو حل كنم و شروع ميكردن از غذاي بد سازمان و اين چيزا شكايت ميكردن...اوووف خلاصي از دست اين آدمها ساده نبود ولي من در ميرفتم يا سوژه رو برمي گردوندم به كاره خودم.. تو يه اتاق هم گيره كه عده حاج آقا افتادم اساس از اوناش بودن ها!!! آخرش هم اون آقاهه كه عبا- قبا داشت بهم يه روانويس داد و ميخواست يه كتاب هم بده كه من تفره رفتم و زود فرم رو گرفتم تا زيادي صميمي نشديم ;) (LOL).. نمونه هامون رو از سازمان اول جمع كرديم و رفتيم سازمان دوم كه بايد همه اون كارهاي اداري و اجازه و مهر و درخواست همكاري و .... طي ميشد و باز همون صحبتها و توضيحات تكراري و ... خود كارمندها ميگن ما كه اصلاً كار نميكنيم پس پرسيدن نداره حالا يه روز هم تعطيل باشه به نفع ما ميشه. تازه تو هر اتاق كه چند نفر بودن هر كي باز يه نظر داشت و باز باهم بحث هم ميكردن و نه پرسشنامه من رو پس ميدادن نه ول كن ماجرا بودن.. خلاصه بساطي بود امروز. حالا فكر كنين كه ما 3 تا سازمان رفتيم و تو هر كدوم از اين قبيل مشكلات فراوون بود .. و كار به جايي رسيده بود كه وقتي كاره من و اون پسره (همراهم) تموم ميشد ناي اينكه واسه هم توضيح بديم رو نداشتم و اونقدر قيافه هامون از سر و كله زدن با كارمندا ترحم برانگيز شده بود كه ترجيحاً تا يه مدتي اصلاً حرف نزديم..... تا اينكه ساعت 1 راه افتاديم كه برگرديم شركت.. وقتي رسيدم فقط نشستم چون 4 ساعت بود كه يه لنگه پا واستاده بودم و هي فكم كار ميكرد. وقتي استادمون يه گزارش مختصر خواست و براش تعريف كرديم و من هم جريان كادويي كه از حاج آقا گرفته بودم رو گفتم و استادم كلي خنديد و دست گرفته بود و ميگفت تو رو بايد يه بار ديگه بفرستم اون سازمان چون حالا پارتي هم داري (LOL)...
حالا فردا معركه دارم چون بايد برم 4 تا سازمان ديگه . كه يكيش معركه داره. سازمان حج و زيارت كه مامان ميگه بايد با چادر برم . من هم حالا يه چادر از دوستم گرفتم كه عربي هست . !!!!!!!!!!!!!! حالا بايد ببرم اگر الزامي بود سرم كنم. چه قيافه اي !! واي تجسمش هم من رو به خنده ميندازه.. خلاصه اينهم از ماجراهاي من و اين كار!!
فردا: مسكن و شهر سازي - ايرانگردي- گاز - حج و زيارت .. اين برنامه ام هست و خدا به خير كنه.
تازه بعد از اين كار امروز با اون خستگي بايد ميرفتم دانشكده چون يه كنفرانس قبول كرده بودم كه توش موندم.. به هزار بدبختي آمادش كرده بودم كه ارائه بدم ولي بخت يارم بود و نوبتم نشد و افتاد به جلسه ديگه...
خب زياد ور زدم . ببينم اصلاً جز خودم و ياور كسي هست كه در اين وب لاگ رو بزنه كه ببينه توش چه خبره ؟؟؟؟؟؟ آره ؟؟؟؟
بهرحال . فعلاً تا بعد..
بانو.

11:09 AM


Saturday, June 08, 2002

* تسليت به همه اونهايي كه مثل من دوستدار و طرفداره تيم ايتاليا بودن و هستن ولي تيم محبوبمون امروز مفت باخت . به خاطره يه داوري ضعيف كه به ضرر ايتاليا تموم شد . به اميده پيروزي....
بانو

4:45 AM


Friday, June 07, 2002

* بگذار زيبايي در نگاه تو باشد ، نه در آنچه مي بيني....

12:01 PM


* بهترين چيز رسيدن به نگاهي ست كه از حادثه عشق تر است...

12:00 PM


Thursday, June 06, 2002

* ديروز وقتي با ياور حرف ميزدم، يه هو دلم واسه يادگاريهاش تنگ شد و بهش پيشنهاد دادم كه هر كدوم يه جمله بنويسيم و بزاريم اينجا تا بشه يه خاطره و يه يادگاري.....
ياده اون روز ها به خير ... واقعاً روز هاي پُري بودن و من الان با گذشت اون روزها حس ميكنم اين روزها در مقايسه با اون قبلي ها بي محتوا شدن.. اون روزها هر كدومش حرفي واسه گفتن داشت ، هر روزش يه مدلي بود متفاوت.... نميگم همش احساسي و اين حرفا بود ، نه. .. توش قهر هم داشت ، بحث هم داشت ولي خوب بوديم، كلي خوب بوديم.... روزي نبود كه من بي يادگاري سپري كنم. وقتي ميگم يادگاري دليل نداره حتماً ياور چيزي داده باشه، واسه من يه حرف و يه كلمه هم ميشد يادگاري.. بيشتر يادگاري ها كه دادني بود رو دارم يعني همش رو دارم، و اون دسته از يادگاري ها كه شنيدني بود علاوه بر اينكه تو دلم مونده توي دفترم هم به ثبت رسيده ، مثلا مينوشتم كه امروز چي شنيدم و چي گفتم... و همين بود كه هميشه حرفي واسه نوشتم داشتم... هر شب كارم قبل از خواب معلوم بود ، مرور كارهاي اون روز و ثبت اونها.. ولي الان از شروع سال جديد اين كار تعطيل شده وقتي كه اتفاق خاصي افتاده باشهاونوقت توي دفتر اتفاقات ويژه ام مينويسمش. يادش به خير اون روزهايي كه يه دختر كنكوري بودم... هر روز عصر كلاس داشتم و به اميد نامه هاي ياور بود كه ساعتها رو تحمل ميكردم... به ساعت كلاس كه نزديك ميشد قلبم رو 1000 ميزد و با چه سرعتي حاضر ميشدم تا قبل از مامان برم پايين و نامه اش رو بردارم.. وقتي نامه اش رو ور ميداشتم اول دنبال گل رزش ميگشتم :ـ) بعد سريع ميزاشتم تو كيفم كه مامان نبينه. تا به كلاس ميرسيدم اصلاُ نمي فهميدم دور و ورم چي ميگذره و فقط ميخواستم زود برسم تا قبل از شروع كلاس نامه اش رو تموم كنم... واي كه هر كلمه و جمله اش واسم يه دنيا بود ، يه دنياي خوشگل. بعد از كلاس هم تو هپروت بودم. تا باز ميرسيدم خونه و يه بار ديگه ميخوندمش...اين بود كاره من تو ايامي كه درس ميخوندم واسه كنكور...
يه چيزه ديگه هم از روز كنكور يادم افتاد: صبح روز كنكور با اون استرسي كه داشتم هيچي جز ديدن يادگاري ياور من رو آروم نكرد... در رو كه باز كردم ديدم دو تا مداد واسه كنكورم برام گذاشته .. با ديدن اون صحنه اونقدر حالم خراب شد كه نگو.. ميدونستم خودش هم داره من رو ميبينه .. ولي هر جا رو نگاه كردم نديدمش. اون هميشه جايي وا ميستاد كه من نبينمش ، اين از عادتهاش بود. ميدونستم اون الان هست ولي نديدمش و رفتم سر جلسه. اونجا هم وقتي مدادهاش تو دستم بود فكر ميكردم بهم قدرت ميده. قرآني كه واسه كنكور بعدي بهم داد رو هنوز تو كيفم دارم. صبح روز كنكور آزاد ديرم شده بود ولي چون قرآني كه ياور داده بود رو تو اون هيري ويري پيدا نميكردم نميخواستم برم. يعني با خودم گفتم بي اون نميرم. حالا هر چي مامان جيغ ميزنه كه بدو دبر شد من ميگم تا يه چيزي پيدا نكنم محال بيام و در آخرين لحظه پيداش كردم و رفتم سر جلسه و حس خوبي داشتم با يادگاري ياورم.
حالا فهميدين وقتي ميگم دلم واسه يادگاريهاش تنگ شده واسه چيه؟ !!!!. واسه اينكه هر كدومش واسم يه دنيا احساس و خاطره بود و هست.......
بانوي دلتنگ يارش..

9:41 AM


Wednesday, June 05, 2002

* ناگهان چه زود ، دير ميشود.....

11:34 AM


* اي كاش عشق را زبان سخن مي بود...

11:31 AM


* دم اين R.Keane گرم كه چه گل باحالي زد..... اوف كه من داشتم دغ ميكردم از اينكه آلمان جلو هست ولي خب ماه زد من كه اونقدر هيجان زده شدم كه نتونستم خودم رو نگه دارم و چنان جيغي زدم كه به نظرم بچه ها اون طرف فهميدن ايرلند گل زده.... به به من كه خوشحال شدم... پوزه آلمان خورد... حيف اين بازي كه بد گزارش شد.:-( يعني جناب كوتي واسه اين سري بازيها ساخته نشده ، با اون لهجه مايل به عربي كه داره اصلا قشنگ تفسير نميكنه به نظر من فقط عادل فردوسي پور!!!.
اينشالا بازيهاي بدي هم پوزه آلمان زده است.


باي باي فعلا
بانو...

6:31 AM


* سلام. مدتي هست كه دلم ميخواد بنويسم ولي وقت نيست. بابا تب فوتبال همه رو گرفته ، ما رو هم همينطور...... از روز فوتبال برزيل و تركيه ميخوام بنويسم ولي نشده ، الان هم داشتم بازي پرتغال و آمريكا رو ميديدم كه حيف شد باختن من دوست داشتم پرتغال ببره ولي مفت باختن... الان هم بازي آلمان پير و ايرلند هست كه چون از آلمان خوشم نمياد ترجيح ميدم ايرلند ببره :) ولي خواهرم معلم داره و دوستاش هم ميان و من نميتونم راحت بازي رو ببينم بايد برم واون تلويزيون كوچولو رو بيارم تو اتاقم و بشينم در سكوت ببينم ...
مامان و بابا هم كه نيستن و من ميمونم و خودم تو اتاق بايد هيجان زده هم نشم و در سكوت ايرلند رو تشويق كنم...
.. خب بازي شروع شده . من ميرم .
،خوش باشيد.. بدرود
بانو....

4:43 AM


Template Designer :

Fardin N.K.