| |||
|
لوگوهای ما برای لينک دادن به اين وبلاگ از کدهای زیر استفاده کنيد
يه عالم
دوست خوب
● ربل ● آبی ● مونا ● غرور
●
زهرا
●
هليا
●
ژيوار
●
باکره
●
نيكان
●
زيتون
●
مسافر
●
گيلاس
●
كيمياگر
●
قبيله
ما
●
35 درجه
●
دخترتنها
●
المادريس
●
خنگ خدا
●
می رقصم
●
غربتستان
●
خورشيد خانوم
بايگاني وبلاگ |
Friday, May 31, 2002
*
گاهي فكر ميكنم كاش يه گوي جادويي داشتم تا ميتونست من رو به هر دوراني كه ميخوام ببره. اگر همچين گويي وجود داشت خيلي جالب ميشد!!! درست مثل اوني كه PJ توي كارتون رابين هود داشت.!!! اگر ميبود ازش ميخواستم يكي از روزهاي بچگيم رو بهم نشون بده.
مثلاً از همون روزهايي كه 2-1 سال داشتم - همون وقتايي كه تپل بودم و هر وقت عكسام رو نگاه ميكنم يه جورايي از قيافه اون موقعم خوشم مياد. يا مثلاً از 6-5 سالگيم كه بابام ميگه يه جا بند نميشدم و مرتب در حال ورجه وورجه بودم. همون روزهايي كه فقط تعريفشون رو شنيدم و بابام ميگه ‹‹ از چشات برق شيطنت رو ميشد ديد ›› چه باحال ، همچين جانوري بودم و خودم خبر نداشتم.. وقتي از بچگيم برام ميگن خوشم مياد. از بازيهاي بچگي!!! تفريحات و سرگرميهايي كه با بقيه ميساختيم!! هميشه دوست داشتم تو بازيها رئيس باشم و بازي اونجوري كه من ميخوام پيش بره!! دوست دارم روزهايي رو ببينم كه ازش فقط يه هاله و يه ياد و يه سايه مونده برام نه بيشتر. بچگي خوبي داشتم ، از اون چيزايي كه يادم مياد و بقيه تعريف كردن به اين نتيجه رسيدم يكي از محبوب ترين بازيهايي كه داشتيم مال وقتي بود كه من 8-7 ساله بودم و دختر خالم 6 ساله و خواهرم 4 ساله! خونه مامان بزرگ جايي بود كه هميشه ميشد توش ساعتها سرگرم باشيم. يه زير زمين داشت كه فقط روزها جرأت داشتيم بريم توش. بزرگ بود و پر از چيزاي جالب. چيزاي قديمي و غيره قابل استفاده روزمّره!! اونجا محل بازي ما بود. بعدازظهرا كه اونجا بوديم ميرفتيم تو زير زمين سراغ يه صندوق بزرگ، از همون صندوقهايي كه خونه همه مامان بزرگها پيدا ميشه و توش پر از خرت و پرتهاي هيجان انگيزه! ميرفتيم اونجا و از تو صندوق كفش و كيفهاي قديمي مامانامون رو پيدا ميكرديم وپاهاي كوچولومون رو ميكرديم تو اون كفشاي پاشنه بلند و كلي حس ميكرديم خوشگل و خانوم شديم!! بازي از جايي شروع ميشد كه هر كي واسه خودش يه شوهر خيالي انتخاب ميكرد. شوهر من هميشه superman بود. (LOL). چون به نظرم اون موقع خوشگل ترين و قوي ترين مردي بود كه توي زندگيم ديده بودم. بهرحال بازي شروع ميشد و هر كي يه قسمت زير زمين رو به عنوان خونه انتخاب ميكرد و ساعتها مشغول بوديم و سوژه داشتيم...... بعد از بازي وسايل جمع ميشد واسه بازي دفعه بعد. وااااااااااااااااي چه روز هايي بودن. چه دوران نازي بود .چقدر بي خيال و پاك بوديم . كاش ميشد به همون پاكي و صداقت و يك رنگي باقي موند. هر وقت ياد اون روزهاي آبي و شفاف مي افتم، آرزو ميكنم كاش يه گوي جادويي داشتم تا ميتونست اون روزها رو برام نشون بده.... بانو. Thursday, May 30, 2002
*
سلام. بعد از عمري دوباره سلام. امروز ميخوام بنويسم چون دلم تنگه نوشتنه. چون دوست دارم كه حرفاي دلم رو بنويسم... ولي مدتي ست كه بي حوصله و خسته ام، دريغ از يه كلام ، دريغ از يك صحبت تو اين دنيا. ياور هم كه مدتهاست اينجا رو ترك كرده، مدتهاست قيد اين ديار كه خودش راش انداخت رو زده... بهرحال ميخوام امروز بنويسم. صبح رفتم مراسمي كه واسه تجليل از يكي از اساتيد خوب و با سواد و ناب دانشكده برگذار شده بود. استادي كه عاشق كارشه و حالا داره از پيش ما ميره، منتقل شده تهران. و خلاصه اين مراسم واسه وداع با اين استاد بود. خيلي هم خوب برگذار شد خيلي خوب ، بچه هاي 77 كلي زحمت كشيده بودن. استاد وقتي اومد كه صحبت كنه اونقدر احساساتي شده بود كه نتونست خودش رو نگه داره و اشكاش ريخت...... خلاصه كلي تمجيد و سپاس ازش به عمل اومد و بعد از 4 ساعت مراسم اومدم خونه........
چرا وقتي آدمها پير ميشن احساساتي تر ميشن؟؟؟؟؟ اين استاد ما هم از اون پير هاي احساساتي هست. نازي كلي ماهه و دوست داشتني . معلوم نيست ترم ديگه تو تهران استاد چه كساني ميشه ولي خوش بحال اون عده اي كه شاگرد همچين استادي باشن ..... ****************************************** ديروز كلي حالم بد بود خيلي، يه جوري كه داشتم منفجر ميشدم..... تنها شدم تو خونه و يه دل سير بلند بلند زار زدم، واقعاً زار زدم از ته وجودم از ته دل.... گفتم شايد خدا من رو ببينه ، گفتم شايد يادش بياد اين جا دختري داره كه داره صداش ميزنه ولي جوابي نميگيره... تو اون مدت تنهايي و غصه فقط و فقط دفتره قديمي ام يارم بود.. تنها اونه كه صدام رو شنيد. اشكام رو پاك ميكنه، ميزاره اين هيكل رو روش بندازم و دم نميزنه ميزاره حرصم رو با فشار خودكار روش خالي كنم و دم نميزنه. واسه همينه كه كلي دوستش دارم و واسم مونسه.. نوشتن مثل اول برام ساده نيست. حرف كم آوردم.... چرا نميتونم مثل اول ها بنويسم؟؟؟ چرا؟؟؟؟ حرفام به دلم نميشينه... چرا؟؟؟؟؟ شايد وقتشه كه من هم از اين ديار برم.. وقتي حرفي نميگم موندن چه فايده اي داره؟؟؟؟؟؟ دوستان هستن و اين ديار رو زنده نگه ميدارن..... بانو.. Saturday, May 25, 2002
*
ANYWAY:
People are often uneasonable, illogical, and self centered; Forgive them anyway. If you are kind, people may accure you of selfish, ulterior motives; Be kind anyway. If you are successful, you will win some false friends and true enemies; Succeed anyway. If you are honest and frank, people may cheat you ; Be honest and frank anyway. What you spend years building, someone could destroy overnight; Build anyway. If you find serenity and happiness, there may be jealousy; Be happy anyway. The good you do today, people will often tomorrow; Do good anyway. Give the world the best you have and it may never be enough; Give the world the best you've got anyway. You see in the final analysis, it is between you and God; It was never between you and them anyway. MOTHER THERESA.
*
خيلي جالب بود با حالي كه ديشب داشتم ، صبح كه رفتم دانشكده يكي از بچه ها صدام زد و گفت : بيا فال حافظ آوردم ، بيا بگير . من هم چشام رو بستم و يه دونه از اون كارتها رو كشيديم بيرون. وقتي ديدم حافظ بهم چي گفته ، خشكم زد. ببينين چي اومده :
صنما با غم عشق تو چه تدبير كنم تا به كي در غم عشق تو ناله شبگير كنم دل ديوانه از آن شد كه نصيحت شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجير كنم آنچه در مدت هجر تو كشيدم هيهات در يكي نامه محالست كه تحرير كنم با سر زلف تو مجموع پريشاني خود كو مجالي كه سراسر همه تقرير كنم آنزمان كآرزوي ديدن جانم باشد در نظر نقش رخ خوب تو تصوير كنم گر بدانم كه وصال تو بدين دست دهد دل و دين را همه در بازم و توفير كنم دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي من نه آنم كه دگر گوش به تزوير كنم نيست اميد صلاحي ز فساد حافظ چونكه تقدير چنين است چه تدبير كنم تعبير : اي صاحب فال از دوري كسي يا از بازماندن از كاري حسرت مي خوري ، غم ناكامي به جانت شرر زده، گر چه صبر و قرار نداري لكن بدان كه تعجيل و سماجت فقط در كارها گره انداخته و روز پيروزي و موفقيت را به تأخير مي اندازد. پس صبر پيشه كن و علاج مشكل از خدا بخواه.... من واقعأ وقتي اينا رو خوندم ماتم برد و فقط تو دلم گفتم دمت گرم حافظ كه صاف ميزني به هدف!!!!! بانو... Wednesday, May 22, 2002 Monday, May 20, 2002
*
On The Telephone :
Speke: Are you there? Are you there? Watt: No, I'm here. Speke: What's your name ? Watt: Watt. Speke: What's your name ? Watt: Watt. Speke: Can't you hear ? What's your name ? Watt : Watt's my name. Speke: Yes, what's your name ? Watt : My name is Watt. Speke : I'm asking you. Watt : I'm called Watt. Speke : I don't know. Watt : I'm Mr. Tom Watt. Speke : Oh, I'm sorry I didn't understand. Watt : Who are you? Speke : Speke. Watt : I'm speaking, what's your name ? Speke : No, It isn't my name is Speke. I want to speak to Day. Watt : You can speak today, I can hear you. Speke : I don't want you to hear me. I want to speak to Day. Watt : What time ?? Speke : Now. I want to speak to Day, to Day. Watt : It's today now. Speak Speke !! Speke : But I want to speak to Mr. Henry Day. Watt : Oh, I'm sorry you can't speak to Day today. he doesn't want to speak to Speke today. he told me so... Friday, May 10, 2002
*
نميدونم وبلاگ لامپ رو تا حالا خوندين يا نه. وبلاگ خوب و صميمي و باحالي هست، موضوعات جدي رو مثلا طوري مينويسه كه باز هم شيرينه و خسته كننده نيست. امروز ديدم يك نوشته اي داره راجع به تفاوتهاي فرهنگي، ديدم چه جالب نوشته و چه درست هم هست حرفاش، مخصوصا اون قسمت اولش كه در مورد «پوشش» و «كوشش» و «جوشش» هست !!! اگه خواستين يك سري به وبلاگش بزنين.
Thursday, May 09, 2002
*
خودمونيم ها، ولي بانو هم طوري مينويسه كه هركي بخونه، فكر ميكنه من يزيد هستم !!! طوري مينويسه كه انگار گير يزيد افتاده و داره داد ميزنه كه يكي بره كمكش كنه، طوري كه انگار من نه دركش ميكنم، نه دست ياري بهش ميدم، نه دل گنده و شفاف دارم، نه درمان دل غمگين رو بلدم و نه خيلي چيزاي ديگه !!! خودم هم كم كم داره باورم ميشه، يعني من اينقدر بدم و توي اين رابطه كم و كاستي دارم و نميدونستم؟؟؟
*
يك Webcam داشتم كه بيچاره به علت اينكه 8-7 بار زير دست و پام رفته بود، ديگه درست و حسابي كار نميكرد؛ دفعه آخري كه رفت زير پاي مبارك بنده، يك صداي گوش خراش ترق كرد و ديگه براي هميشه دار فاني رو وداع گفت. قصد نداشتم يكي ديگه بخرم، ولي خب ديدم بانو كلي شاكيه از اينكه من رو نميشه ببينه و اينجور چيزا، اين شد كه امروز يكي ديگه خريدم. البته نه اينكه بانو از دست من شاكي باشه ها (اميدوارم يعني)، فكر كنم بيشتر از دست روزگار شاكيه. بهرحال، يك Webcamera باحال خريدم كه توسط شركت 3Com ساخته شده، فعلا كه ازش راضي هستم و فكر كنم كه اونم ار من راضيه فعلا، چون هنوز وقت نشده كه بره زير پام!!! اين هم عكسشه:
![]() Wednesday, May 08, 2002
*
كي ميدونه من چي ميگم ؟ كي ميتونه كمكم كنه ؟؟؟؟؟؟
كي ميدونه واسه روزمره نشدن چه بايد كرد ؟؟؟ واسه عادت نشدن چه بايد كرد ؟؟؟ واسه فرار از روزمّرگي چيكار بايد كرد ؟ كي ميدونه ؟ واسه درد دوري از يار چه راهي جز صبر بلدين ؟؟ كي ميدونه واسه يه دل تنگ و تنها و غمگين چيكار بايد كرد ؟؟؟ درمانش رو كي بلده ؟؟؟ به من هم بگين !! كي ميدونه من چي ميگم ؟ كي درك ميكنه ؟؟؟ من از روزمره شدن و عادت شدن خوشم نمياد. دوست دارم نوء نوء نو بمونم. دوست دارم هر روز نوتر از قبل باشم. دلم ميخواد تازگي در زندگيم موج بزنه، دوست دارم عشقم نوي نو و بكر بمونه !!! كي ميدونه من چي ميگم ؟؟ كي ميدونه من بايد چيكار كنم ؟ كي دستم رو ميگيره و ياريم ميده ؟؟؟ كي ميدونه من چي ميكشم. كي ميدونه ها ؟؟؟ چه جوري بايد گفت تا همه بدونن كه من ميميرم واسه عادات قديمي. پر ميزنم واسه روزگار گذشته. دلم لك زده واسه خيلي چيزا... چرا كسي الان نيست تا آرومم كنه ؟ چرا كسي نيست تا اشكام رو پاك كنه ؟!!! من دلم يه آغوش ميخواد. يه آغوش امن و مطمئن، يه آغوش پر مهر و بي ريا. يه پشتيبان !!! يه پناه امن واستوار. يه دست ! آره يه دست ياري ! يه دل دريايي، گنده و شفاف.... :~( :~( دلم تنگ است ، دلم ميسوزد از باغي كه ميسوزد. نه ديداري، نه بيداري، نه دستي از سر ياري، مرا آشفته ميسازد چنين آشفته بازاري.......... =========================== ما چون دو دريچه رو به روي هم، آگاه زهر بگو مگوي هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آينده اكنون دل من شكسته و خسته ست زيرا يكي از دريچه ها بسته ست نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد نفرين به سفر كه هر چه كرد، او كرد. =========================== بانوي تنها و عاشق و آشفته و دل تنگ و نيازمند كمك !!!! Tuesday, May 07, 2002
*
تنهايي چيزه عجيبيه !هركس تو تنهاييش به چيزايي فكر ميكنه كه در جمع نميتونه ! يعني تنهايي لزوماً سكوت نيست. خيلي ها تنهايي رو در سكوت ميگذرونن ولي تنهايي من سكوت نيست، شايد درظاهرحرفي نباشه ولي در فكرم حرف ميزنم.... بيشتر تنهايي هام به فكر ميگذره. %90 موارد روي تختم ولو ميشم و يه موزيك ملايم و آرامش بخش ميزارم.. البته به چيزاي ديگه هم بستگي داره. من جمله شرايط روحي من در اون لحظه.. اگر از چيزي غمگين و دلخور نباشم تنهاييم نتيجه بهتري داره ولي بر عكس وقتي عصبي و غمناكم تنهاييم ميشه اشك و آه و حسرت. بستگي به هوا هم داره :) اگر شب باشه يه جورم و اگر روز باشه يه جور ديگه احساساتي ميشم .اگر هوا ابري و باروني باشه اون وقت حس عاشق پيشگيم گل ميكنه و دلم ميخواد پرواز كنم!!! از تنهايي هام خاطره زياد دارم ، بيشتر وقتا به نوشتن ميگذره . نه اينكه نويسنده باشم ولي كلاً نوشتن احساسات رو دوست دارم . نوشتن حرفاي دل، از كارهاي مورد علاقه منه!! همون لحظه كه از دلم ميگذره و عشق نوشتن دارم ، مينويسم مثل الان! نوشتن خوبه كه مال همون لحظه باشه يعني تا مي بيني دلت حرف داره شروع كني به نوشتن، تازه به تازه و داغ - داغ .اينجوري ارزشش بيشتره. دوست دارم احساس اون لحظه ام نوشته بشه چون بعدها با دوباره خوندنشون عين همون حس مياد سراغم و من همينش رو دوست دارم. نوشته بايد قابليت اين رو داشته باشه كه خواننده رو ببره تو حال و هواي اون لحظه نويسنده.البته من نويسنده حرفاي خودمم و خواننده اكثر اونها هم خودم هستم.
مهم اون حس نوشتنه كه در من بر انگيخته ميشه. حالا هر جا ميخواد باشه- شب يا روز- سر كلاس يا سر درس فرقي نداره!! بارها شده سركلاسم و يه هودلم واسه نوشتن حرفام تنگ شده و سريع شروع ميكنم به نوشتن ولو چند خط كوتاه. يا مثلاً الان داشتم درس ميخوندم و يه هو يه تيكه كاغذ يافتم و دارم روش مينويسم. بهرحال فكر ميكنم بيشتروقتها نوشتن ميتونه تسكيني باشه واسه درد دلهام، تخليه رواني ( عجب اصطلاحي !) يادم مياد هميشه تنهايي رو دوست داشتم- سكوت - خودتي وخودت . البته اگر يارت نباشه!!! وقتي هوا دل خواهم باشه و يا خوش اخلاق باشم و از يه چيزي لذت ببرم ، حس نوشن هم در من تقويت ميشه. تنهايي : بهترين زمان واسه رسيدن به خوده خودته ! واسه يافتن خودت. واسه رسيدن به اون « من» دروني!!! تنهايي خيلي وقتا كمكه واسه رفع مشكلات ولي زياديش هم ميشه عذاب!!! تنهايي من مار است : تنهايي من مار است . ساكت و بي كلام ، اگرزماني اتفاقاً به خواب تو آمد نترس! او، دوست خاموش و وفادار من است با دلي پر از دلتنگي دلتنگ چمنزاران شاداب و عطر گيسوان سياه تو... به آرامي مهتاب ، مار كوچك آهسته از كنار تو خواهد گذشت و آنگاه، روياي تو چون گل سرخي دوباره سر خواهد زد او ميگذرد. يقين داشته باش!!! مثل من ، آرام و بي صدا، از كنار روياي معطر تو... تنهاي من ماري خاموش و بي صداست بانو...... Monday, May 06, 2002
*
به كي بگم ؟؟؟؟ كجا ببرم حرفام رو ؟ كجا ؟؟؟؟؟؟؟؟ من يه جور اون يه جورررررر. من خستم. من غم دارم . غمممممممممممممم دارم. بابا كي ميدونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هر كار هم ميكنم در جهت آسونتر شدن بي فايده است. يه روز دلش ميسوزه واسه روزهاي كه گذاشته و ازشون به اندازه نبرده!!! چمي دونم!!!! الان هم غم داره من هم غم دارم خستم بابا خسته از دور و بر از همه چي كو اميد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ كو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من چند وقته نديدمش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من چند وقته نديدمش؟؟؟؟؟؟ كي ميدونه؟؟؟؟؟؟؟؟ هيچ كي !!!!!!!!!!! كي درك ميكنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باز هم هيچكي !!!!!!!! كي ميدونه من چه جوري عاشقم؟؟؟؟؟؟؟؟ هيچكي!!!!!!!!!!!!!!!! كي ميدونه دوري واسه يه عاشق چقدر سخته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگر كشيده باشين ميدونين!!!!!!! الان WebCamera ش خرابه يه عالمه ست نديدمش . دم نميزنم چون ميدونم غم داره يعني تنهاييش از من بيشتره ولي خوب آخه من هم اين وسط يه سري مشكل دارم............../ بي ديدنش دارم سر ميكنم.... اون باز گاهي ميبينه من رو با Webcam ولي من در حال چت تصور ميكنم چي پوشيده و چه شكلي هست!!!!! من ميگم نگم تا اون مثلاً ناراحت نشه ولي آدم اگر نگه گاهي حس ميكنم كه نگفته هاش فراموش ميشه...
مامانم صدام ميكنه واسه ناهار ميرم وبعد باز مينويسم .. بانو :~( Sunday, May 05, 2002 Friday, May 03, 2002
*
لحظه هاي درنگ :تو باراني، باران بايد ببارد كه هيچ شاخه اي بي برگ نماند. باران بايد ببارد كه هيچ جوانه اي محروم نميرد، درخت بي جوانه نماند. تو را در اولين باران يافتم در قطره هاي اولين باران پاييزي. تو شايد هديه اي بودي از آسمان كه خدايان عشق برايم به ارمغان فرستادند.
تو را در تمامي قطره هاي باران حس ميكنم. تو را دراولين باران پاييز يافتم. تو را همچون امانتي برايم از هفت آسمان فرستادند. باران بايد ببارد كه هيچ شاخه اي بي برگ نماند و هيچ جوانه اي محروم نميرد. من شايد شقايقي تنها بودم ، جوانه اي بودم كه در كوير كاشته بودند و باران برايم افسانه بود. بانو.... Thursday, May 02, 2002
*
به تو فكر مي كنم:عاشقان در اين دنيا كاري نمي كنند
مگر اينكه ميان صخره ها بنشينند و به پژواك صداي عاشقانه خود گوش دهند صدايي كه ميگويد: آيا تو هم به من فكر مي كني ، همان قدر كه من به تو فكر ميكنم؟؟؟؟
*
يه اتاق ، يه چهار ديواريه اختياري !!! يه پنجره كه رو به طبيعته ولي طبيعت محصوره بين ساختمونها. يه پنجره كه آسمون از توش پيداست، هر كس به اندازه پنجره اش مي تونه آسمون روببينه. كاش پنجره اتاقم بزرگتر بود تا آسمون بيشتر مهمون اتاق و دل خستم ميشد.. يه آينه كه هر وقت جلوش واستم ميگه : از تو چشات بخون تو دلت چه خبره .كاش ميشد آيينه فقط چهره مهربون و شادم رو نشون بده. يه ضبط كه روش خاك نشسته!!! يه فايل كه توش پره ! پر از خاطره، وقتي درش باز ميشه ، خاطراتم از توش ميزنه بيرون!! اميدوارم اينجا حداقل خاطراتم هميشه سبز باقي بمونه! يه كامپيوتر كه بيشتر وقتها روشن، كه شده پل ارتباطي من با دنياي بيرون. دوتا تابلو كه روش با خط خوب دوتا از شعرهاي محبوب و مورد علاقم نوشته شده. يه در كه بيشتر وقتها كه توي اتاقم بسته ست. يه تخت كه شده آرامگاه من. وقتي خيلي مونده و رونده ميشم روش ولو ميشم!! يه كمد كه رو درش يه پوستره . پوستر از يه كوچه، كوچه مهتابي و خلوت ، همراه با شعر ‹ كوچه › از فريدون مشيري .... يه تقويم روي ميزه كه گذر عمر رو نشون ميده، گذر روزها رو نشون ميده ولي گاهي ورق نمي خوره.... يه كتاب نا تموم كه زير تخته و خيلي وقته باز نشده تا حداقل تموم بشه!! يه ساعت كه تيك تاكش گذر زمان رو به من ميگه و گاهي اونقدر مهيب فرياد ميكنه كه انگار دلش نميخواد غاقل باشم... يه تلفن كه مدتهاست با صداي زنگش قلبم تند نميزنه. تلفني كه مدتهاست صداي عزيزي توش از نزديك شنيده نشده!!! يه جعبه دستمال كاغذي، چيزي كه زياد مصرف داره و لازمه و سريع هم تموم ميشه. جزوه به تعداد زياد- زير تخت و روي ميز و توي كتابخونه و روي زمين - دفتر و كتابهاي ورق نخورده و روي هم تلنبار شده!!. باز هم يه كمد ديگه. توش لباسه- مدتهاست از توش جز مانتو، شلوار چيزي در نيومده. كو مهموني ؟؟؟؟؟ يه سري عكس. عكس مامان. يه تابلوي جديدتر! تصويره شبه. يه شب با قرص كامل ماه. يعني ماه شبه 14( قابش مشكي هست ). يه عكس ديگه ، عكس خودم . يه سري خرت و پرت واسه آرايش و پيرايش روي ميز توالت هست. يه پوستر ديگه مال فيلم MEXICAN هست.فيلمش رو نديدم ولي پوسترش خليلي خوشگله. Brad Pitt & Julia Roberts دارن هم رو ميبوسن، يعني يك ثانيه مونده كه تا هم رو ببوسن. مي رسيم به يه عكس ديگه، عكس يه گربه خوشگل سفيد و چشم سبز و مو بلند و از نژاد يزدي !! يه زماني مال من بود ولي الان نه! چون مفقود شده يا به تعبيري ربوده شده. حيف بلد نيستم عكس بذارم تو وب لاگ و گرنه ميذاشتم تا ببينيد كه واقعاً خوشگله.. (از ياور خواستم link دادن رو يادم بده ولي وقت نشد..) يه كمد ديگه هم هست كه يه طبقه اش Mic , webcam,... و اين جور چيزاست .آهان يه جعبه هم هست ،مستطيل كه مخمل مشكي هست روش هم روبان طلايي،خيلي خوشگله . اولش پر بود از گل رز قرمز ناز حالا هم رزها هستن ولي خشك شدن . از دو سال پيش تا حالا تو جعبه هستن. همون رز هايي كه تو post قبلي سراغشون رو ميگرفتم.. خلاصه اينا چيزايي بودن كه تو اتاق ديده ميشدن.. اتاق جاي خيلي خوبيه. آدم توي اتاق اصلاً حوصله اش سر نميره.آدم اتاقش رو خيلي دوست داره.يه چهار ديواري اختياري!! بانو..... Wednesday, May 01, 2002
*
كاش باز هم عادت ‹ جوووووووون › گفتنش رو داشت..دلم واسه عادتهاي قديمي داره پر ميكشه....دلم واسه عادات گذشته و تكيه كلامهاي قديم تنگه .. كاش همين الان با همون لبخندي كه ازش در روز 26 بهمن 78 به ياد دارم جلوي روم بود.... كاش ميشد عادتها رو تكرار كرد و فراموش نكرد... گلهاي رز خوشگلش كجاست؟؟؟؟؟ نامه هاي پر مهرش كو؟؟؟؟؟؟ دلم تنگه واسه حرفاش !! كاش ميشد الان دستام رو بگيره، كاش دستام تو دستش بود..كاش الان مي ديدمش... كاش همون برنامه هميشگي تكرار ميشد، هر روز ديدار ساعت 4 بعد از ظهر از پنجره ، زمستون و تابستون...
**** صبر ميكنم: در آيينه وجود او چهره خود را مي بينم و ميدانم كه آدمي تغيير مي كند پس صبر مي كنم و هيچكس را براي اين صبر ملامت نميكنم!!! آن كسي كه مي رود زماني به ناچار باز خواهد گشت.. پس صبر ميكنم. **** جدايي : عمر من دو بار پيش از پايان آن به پايان رسيد. و اكنون هنوز مانده است تا ابديت پرده از اتفاق سوم بر دارد. نوميدانه مي توان تصور كرد كه اين دو بار چگونه اتفاق افتاده است. جدايي و عزيمت!!!اين هر آن دو چيزي است كه انسان از بهشت ميداند و احتمالاً در باره جهنم بايد بياموزد، جدايي و عزيمت... بانو...
*
توي بارون راه رفتن خودش دنيايي داره- چند روز پيش عصري تنهايي راه افتادم رفتم بيرون. هوا ابري بود ولي از بارون خبري نبود. خلاصه داشتم واسه خودم قدم زنان راه ميرفتم كه يكي از معلمهاي گل دبيرستانم رو ديدم ( تو دبيرستان بهم ميگفت زلزله !!!) كلي باهام خوش و بش كرد و بعد از خداحافظيش حس كردم چقدر دلم واسه اون دوران تنگ شده و چقدر تو دبيرستان همه چي صميمي بود. هر چند گاهي روزهاش خسته كنده بود ولي هيچ دوراني به اندازه دبيرستان واسم خوشايند نبود!! بهترين روزهاي عمرم بود. مخصوصاً ساي 3-2 ، چهارم هم خوب بود ولي دلهره درسها جلوي خيلي چيز ها رو ميگرفت.. بهرحال دوران خوشي بود. شور و عشق و نوجواني و يه جورايي آغاز جواني!!! يك زماني مامانم ميگفت دبيرستان بهترين دوره ست، نمي فهميدم ولي الان مي بينم راست ميگفت. اون موقع فكر ميكردم قبولي و دانشگاه آخر خوبي وخوشگذروني هست، ولي حالا دقيقاً خلافش بهم ثابت شده ودبيرستان جاي ديگه اي بوده... دانشگاه اصلاً حس و روحيه اي كه من ميخوام رو نداره ، هيچكس مثل خودت نيست،آدم با سلايق تو كم هست و نميشه پيدا كني...... باز از يه نظر خوبه ، اينكه آدمهاي جديد با افكار و رفتار جديد مي بيني . از موضوع اصلي خيلي پرت شدم...!! كجا بودم؟ آها ، من در هواي باراني و پياده بودم... آره خلاصه داشتم مسير رو پياده طي ميكردم و يادم نيست به چي دقيقاً فكر مي كردم ولي ميدونم حس خوبي داشتم. هميشه دوست دارم زير بارون راه برم . بارون هر لحظه شديد تر ميشد و من خيس خيس شده بودم. قدم زدن زير بارون و درختاي سبزي كه خوشگل ترين روزهاشون رو ميگذرونن عالي بود. كل هيكلم خيس بود از موها و مژه هام آب ميچكيد. دلم نميخواست مسير تموم بشه . تو كوچه ها پرسه زدم . دوست دارم زير بارون كه هستم صورتم رو، رو به آسمون بگيرم تا شسته بشه. دوست دارم هرچي غم دارم زير بارون بشورم، دوست دارم وجودم زير بارون پاك بشه، ناب بشم و دلم صاف بشه!!!...
بانو.
*
ديدين گاهي وقتها آدم در مقابل انجام كاري يا زدن حرفي يه انتظاراتي داري كه گاهي اون انتظار فقط يك جمله ست يا حتي يك كلمه. با اينكه انتظارت كوچيكه ولي وقت برآورده نشه يه جورايي دلت غمگين ميشه، يه جورايي شوكه ميشي، ميخوره تو ذوقت و دلسرد ميشي، دلت واسه دلت ميسوزه. نه؟؟هميشه همينطوره ، وقتي انتظاراتت بر آورده نميشه همچين حسي داري !!! حتي اگر اون انتظار يك كلمه باشه ، كلمه اي كه ميتونه دل گرمت كنه و خوشايندت باشه. ولي خوب وقتي به اين فكر كني كه آدمها مثل هم نيستن آروم تر ميشي. شايد تو خودت اينجوري باشي و احساساتت رو راحت به زبون بياري ولي دليلي نداره بقيه هم مثل تو باشن و عين تو فكر كنن. هيچ دو نفري عيناً مثل هم نيستن. واسه همين هم هست كه گاهي بعضي از انتظاراتت بر آورده نميشه........
بانو.
*
با كوچه آواز رفتن نيست
فـانوس رفاقـت روشـن نيست نترس از هجـوم حضـورم چيزي جز تنهايي با من نيست وقتي تو نباشي، من به من مشكوكم به هرگل - به هر سايه روشن، مشكوكم مشكـوكم بـه اشـك كبوتـر، مشكوكم مشكوكم به خـواب خـاكستـر، مشكوكم بي تـو بـه كابـوس و بـه رويـا مشكوكم بـه شعـله - بـه پـروانه حـتي - مشكوكم ترسم نيست بي ترديد از جاده - از سايه تاريك تاريكم، من از من ميترسم من از سايه هاي شب بي رفيقي من از نارفيقانه بودن ميترسم... |
||
|
|
|||
|
Template Designer : |
|||