| |||
|
لوگوهای ما برای لينک دادن به اين وبلاگ از کدهای زیر استفاده کنيد
يه عالم
دوست خوب
● ربل ● آبی ● مونا ● غرور
●
زهرا
●
هليا
●
ژيوار
●
باکره
●
نيكان
●
زيتون
●
مسافر
●
گيلاس
●
كيمياگر
●
قبيله
ما
●
35 درجه
●
دخترتنها
●
المادريس
●
خنگ خدا
●
می رقصم
●
غربتستان
●
خورشيد خانوم
بايگاني وبلاگ |
Monday, April 29, 2002
*
بهترين دوست اوني هست كه بتوني باهاش روي يه سكو ساكت بنشيني وچيزي نگي و وقتي ازش دور ميشي ، حس كني بهترين گفتگوي عمرت رو داشتي.
**** **** **** **** **** **** ما واقعاً تا چيزي رو از دست نديم، قدرش رو نميدونيم. ولي در عين حال تا وقتي كه چيزي رو دوباره بدست نياريم ، نميدونيم چي رو از دست داديم. **** **** **** **** **** **** اينكه تمام عشقت رو به كسي بدي ، تضميني بر اين نيست كه اون هم همين كار رو بكنه. پس انتظار عشق متقابل نداشته باش. فقط منتظر باش تا اين عشق آروم تو قلبش رشد كنه و اگه اينطور نشد، خوشحال باش كه توي دل تو رشد كرده. **** **** **** **** **** **** در عرض يك دقيقه ميشه يك نفر رو خرد كرد ، در يك ساعت ميشه كس رو دوست داشت و در يك روز ميشه عاشق شد ولي يك عمر طول ميكشه تا كسي رو فراموش كرد. **** **** **** **** **** **** دنبال نگاهها نرو، چون ميتونن گولت بزنن . دنبال دارايي نرو ،چون كم كم افول ميكنه، دنبال كسي باش كه باعث بشه لبخند بزني چون فقط با يك لبخند ميشه يه روز تيره رو روشن كرد. كسي را پيدا كن كه تو رو شاد كنه. **** **** **** **** **** **** دقايقي تو زندگي هستن كه اونقدر دلت براي كسي تنگ ميشه كه ميخواي اونو از رويات بكشي بيرون بكشي وتوي دنياي واقعي بغل كني. **** **** **** **** **** **** رويايي رو ببين كه ميخواي. جايي برو كه دوست داري. چيزي باش كه ميخواي باشي. چون فقط يك جون داري و يك شانس براي اينكه هرچي دوست داري انجام بدي. **** **** **** **** **** **** هميشه خودت رو جاي ديگران بگذار، اگر حس ميكني چيزي ناراحتت ميكنه، احتمالاً ديگران رو هم آزار ميده. **** **** **** **** **** **** شادترين افراد لزوماً بهترين چيزها رو ندارن، اونها فقط از اونچه تو راهشون هست بهترين استفاده رو ميبرن. **** **** **** **** **** **** عشق با يك لبخند شروع ميشه ، با يك بوسه رشد ميكنه و با يك اشك تموم ميشه. روشنترين آينده هميشه روي گذشته فراموش شده شكل ميگيره. نميشه تا وقتي كه دردها و رنجها را دور نريختي ، توي زندگي به درستي پيش بري. **** **** **** **** **** **** وقتي به دنيا اومدي ، تو تنها كسي بودي كه گريه ميكرد و بقيه مي خنديدن. سعي كن يه جوري زندگي كني كه وقتي از دنيا رفتي ، تنها تو بخندي و بقيه گريه كنن. **** **** **** **** **** **** بانو........ Sunday, April 28, 2002
*
من براي 5-4 روز دارم ميرم سفر، دارم ميرم آمريكا ديدن برادرم. براي همين هم چند روزي نخواهم بود. البته من متاسفانه اينروزا اونقدر كم نوشتم كه اگه نميگفتم كه نيستم، فكر نكنم اصلا نبودنم رو حس ميكردين. در هر صورت فعلا خداحافظ. ميدونم كه خانومي باز هم سنگر رو نگه ميداره و با قلم صميمي و بي شيله و پيله ش مينويسه. بانوي من؛ دوستت دارم. از ديروز تا امروز، از امروز تا هر روز. بدرود.
Saturday, April 27, 2002
*
امروز كلي به خودم حال دادم و براي خودم يك كامپيوتر جيبي (PDA) خريدم. خيلي باحاله و چند وقتي بود كه داشتم شيش و بش ميكردم كه بخرمش يا نه، امروز ديگه گفتم هرچه باداباد و خريدمش. البته چون از جايي كه كار ميكنم خريدمش، يك مقدار هم روش تخفيف گرفتم. ساخت شركت Sony هست و غير از كارهايي كه اكثر كامپيوترهاي جيبي ديگه ميكنن، 4-3 تا قابليت ديگه هم داره؛ مثلا توي حافظه ش ميشه حدود 150 دقيقه موسيقي كپي كرد و بعد مثل واكمن با هدفون گوش بدي، صفحه رنگي داره كه ميتونه +16000 رنگ رو نشون بده و تصاوير رو خيلي شفاف و دقيق نشون ميده، در ضمن ميشه كه توي حافظه ش فيلم و ويدئو هم كپي كرد و نگاه كرد. بهرحال كلي باحاله !!! اين آخرين مدلي هست كه توي بازار هست، البته شنيدم تا ماه ديگه Sony يك مدل جديد ديگه هم داره به بازار عرضه ميكنه كه توش يك دوربين هم جاسازي كردن، اون گرونتر هست و هرچي فكر كردم ديدم چيزاي اضافي كه داره، زياد به درد من نميخوره و همين رو خريدم. فعلا چند روزي يك اسباب بازي جديد دارم كه باهش ور برم !!!
![]() Friday, April 26, 2002
*
گاهي فكر ميكنم روزهاي كودكي و بچگي كه تمام شدن، روزهاي پاك و معصومي بودن !! دوران بي خيالي و پر شور بچگي خودش يه عالمي داره كه گاهي خيلي دلم براش تنگ ميشه. وقتي بچه اي از روزگار و ظلم و برنامه هاش خبر نداري، از بي عدالتي و رياكاريهاش بي خبري. نميدوني دور و برت چي ميگذره، نميدوني چه مسايل و مشكلاتي توي زندگي هست. توي يه افكاري سير ميكني كه هيچ بويي از ظلم وريا توش نيست. همه رنگها برات روشن و پر معناست، خبري از سياهي وسياكاري نداري و وجودت پر از مهربوني و عاطفه است. با يك اسباب بازي وخوراكي اونقدر خوشحال ميشي كه انگار دنيا رو داري، و با يك اخم اونقدر ناراحت كه دلت ميخواد بتركه....
كاش همه ما بزرگا مثل بچه ها بوديم، ساده و پرعاطفه و بي غل و غش. كاش توي دلامون جز خوبي و روشني چيزي نبود. كاش اين سياهي هاي دور و بر رو نمي تونستيم ببينيم .كاش اصلا سياهي در كار نبود، كاش همش روشني بود و صفا. كاش مثل همون بچگيها و كودكي غمها و شاديهامون زودگذر بود. كاش ميشد مثل يك بچه راستگو و ساده باشيم؛ پاك وبيگناه، نه پرفند وفريب !! چرا روزگار اينقدر بي رحمه كه تو رو هم بيرحم ميكنه !!؟؟ چرا دوران كودكي پاكترين دوران هاست؟؟ چرا فقط تا وقتي بچه اي ميتوني اونقدر معصوم باشي؟ تا بزرگ ميشي و سري تو سرها در مياري، ميفهمي تو دنيا چه خبره. ميفهمي توي اين دنيا چي هست كه تا حالا ازش بيخبر بودي !! ميفهمي توي اين دنيا رنگي هم بوده كه تا به حال باهاش آشنا نبودي. مي فهمي سياهي هست، مي فهمي بدي هم وجود داره، بي عدالتي، جرم و ظلم و... اينا مفاهيمي هست كه تا ديروز باهاش بيگانه بودي ولي امروز مي فهمي اينا هم هستن. مي فهمي اطرافت محيطي هست كه تا حالا كشفش نكرده بودي . كاش قلبمون ميتونست به اندازه قلب يه بچه صاف و شفاف باشه، درست مثل آيينه. كاش ميشد عين يه بچه شاد بود وبي غم. كاش ميشد مثل بچه مهربون بود و بي غرض. كاش روحيات كودكي فقط مال اون دوران نبود. كاش هر بزرگي مي تونست مثل كوچيكترها باشه. زندگي توي عالم بچگي يه معناي ديگه داره، يه صفا و صميميت خاص خودش رو داره. تا وقتي بچه اي، فكر ميكني دنيا مال بزرگترهاست و وقتي بزرگ شدي مي فهمي اطرافت چه خبره و دريغا كه دوران كودكيت پاكتر وبهتر بود. صداي شادي بچه ها هميشه من رو به اين فكر مينداره كه الان اونها راجع به اين دنيا چي ميدونن؟ آيا ميدونن توي اين دنيا چي در انتظارشون هست؟ نه. حتماً نميدونن. كاراشون محدوده، شناختشون محدوده !! اونها چه ميدونن غم يعني چي. چه ميدونن جدايي يعني چي؟ بي عدالتي رو نميشناسن، عشق رو هم همينطور. نميدونن ظلم چيه !! اونها هيچي از دنيا نميدونن و از هيچي خبر ندارن. اونا پاكن، اونا صاف و سادن، دلشون عين يه آيينه شفافه، روحشون مثل يه گل لطيفه. قلبشون پر از مهر و صفاست، ذهنشون پاكه. كاش ميشد مثل يه بچه راستگو بود، كاش ميشد عين يه بچه شفاف و زلال بود. كاش.... بانو
*
الان كه دارم مينويسم، بعداز ظهر جمعه ست .هوا شديداً ابري و طوفاني شده، ديشب هم كلي طوفاني بود. من وقتي شبها از صدايي بلند ميشم يا بهتر بگم وقتي از خواب ميپرم ديگه قدرت تكون خوردن از من صلب ميشه و نميتونم حركت كنم. نميدونم چرا ؟؟؟ مثلا بارها شده كه از يه صداي مهيب بيدار شم ولي اصلا نتونستم از جام تكون بخورم تا ببينم صدا از چي و از كجا بوده ؟؟؟ در جا خشك ميشم. بده، ولي من اينطوري هستم. از يه جيزي كه خيلي ميترسم زلزله ست. واي خيلي ميترسم و شده گاهي شب زلزله بشه و من فقط خشك شدم سر جام بي هيچ حركت و نفسي !!! خلاصه اينجوريهاست ديگه. ديشب هم كلي طوفان بود و من همش ميگفتم اگر شيشه اتاقم بشكنه همش ميريزه روم. خنده داره، چون نمي شد ولي من اون لحظه اين فكر اومد تو سرم و تمام مدت سرم زير پتو بود... LOL كلي كار عقب افتاده دارم ولي نميدونم از كجا بايد شروع كنم ؟؟؟ اينترنت هم كلي آدم رو معتاد ميكنه ها، نه ؟؟؟ والا به خدا من نميدونم اون موقع كه اينترنت نداشتم چيكار ميكردم ؟؟؟ وقتم رو چه جوري پر ميكردم ؟؟؟ الان كه بيشتر وقتم پاي اين كامپيوتر ميگذره و اين يعني اعتياد !!! ...ترك اعتياد هم موجب مرضه، نه؟
بانو
*
لحظه هاي درنگ :
گفتگو با دل :در شبي بي پايان رها شدم، بي ترانه و سرد فاصله اكنون وفردا را طي ميكنم. در رگهايم هيچ حركت و جوششي نيست؛ تارهاي صوتي حنجره ام سكوت كرده اند؛ نگاهي مرا گرم نميكند ؛ قامت كوه واري بر من سايه نمي افكند؛ پرستويي مرا زير بال و پر خود نميگيرد؛ قلبم نمي تپد، نه ، مي تپد اما بي تابي نميكند ، خود را به ديوار سينه نمي كوبد . اي دل ! اي دل پاي در گل! ا زتو در عذابم. اين روح خسته اين دستهاي ناآرام، اين چشمهاي اشك آلود از تو به ستوه آمده اند. اي دل وقتي تو با من نباشي اگر همه صخره ها از نفسهايم كلمه شوند چه حاصل ؟ وقتي تو پا به پاي الفبا سروده نميشوي چه حاصل ؟ وقتي تو آينه من نيستي اگر همه رودهاي جهان در دستهايم بشكفند چه حاصل؟ اي دل! اي دل غافل ! چرا از قافله هاي پروانه و پنجره كه با هزاران رنگين كمان از مقابل تو گذشتند، غافل ماندي ؟ چرا با ابرها گريه نكردي ؟چرا صداي جاده ها را نشنيدي ؟چرا آن روز كه دستهاي عشق باريدن گرفت زير چتر سياه ترس پنهان شدي ؟ چرا به ديوارها اعتماد كردي ؟ نگاه كن آن چشهاي پرا ز موسيقي و حزن رفته اند.بي عطر آن نگاه بديع چگونه سر خواهي كرد؟ آه كه شبهاي بي كسي چقدر غمگين است. اي كاش اسير تو نمي ماندم دوستانم به تپه هاي خورشيد كوچ كرده اند و هميشه جوان خواهند ماند . من تنها شدم؛ هيچ كس با شعرهايم عكسي به يادگار نمي گيرد. آوازهايم پير شده اند. اي دل ! اي دل بي حاصل ! ميخواهم فرياد بزنم و صدايم را در باغهاي روشن سكوت بكارم اما چندان بلند و سنگين طبل ميزني كه كسي مرا نمي شنود. بانو... Thursday, April 25, 2002
*
شما ميدونين كه سال تولدتون ساله چي بوده ؟ خوك؟ خرگوش؟ بز؟ خروس؟ گاو؟ يا مار؟؟؟ من توي يه مجله يه مطلب جالب خوندم،سالها رو تفكيك كرده بود و نوشته بود چه خصوصياتي دارن. من مثلاً سال خروسم ،برام نوشته بود تميز و مرتب هستم و زيبا و ساده لوح و نوشته بود كه با سال مار و گاو سازگاري دارم. بعد هم زده بود كه 1384 هم سال خروس و واسم سال شانسه. بعد ديدم ياور سال ماره .(هوراااااااااااااااااااااا) با هم سازگاري داريم.. lol كلي خوشحال شدم و بلند بلند خنديدم و براش نوشته بود
آدم دقيق و استدلالي و گاهي عصباني كننده و.. و نوشته بود در تابستان ملاقاتهاي احساسي و پرشور براش پيش مياد :) خلاصه كلي باحال بود. به مامان كه گفتم ما با هم سازگاري داريم چون اون ماره و من خروس ، مامان با يه حالت باحالي گفت : چشمت روشن . lol اين جوريها بالاخره.... امروز يه عالم با ياور حرف زدم... يه مشكل گنده گنده رو برام حل كرد و من حال كردم. :) بدرود تا بعد كه بيام. Monday, April 22, 2002
*
اين روزا شديدا گرفتار كار شدم، ساعت الان 11:45 شب هست و بيست دقيقه پيش رسيدم خونه. چند هفته هست كه ميخوام بشينم و فرمهاي ماليات بر درآمد سال قبل رو پر كنم و پست كنم ولي وقت نكردم هنوز، يك هفته ديگه هم مهلتش تموم ميشه. ميخوام برم ايران ولي فعلا كه هي عقب ميافته، كارهام جور نميشه يعني. هوا هم كه امروز باز سرد شد و از اون بادهايي ميامد كه از لباس و پوست و گوشتت ميگذره و استخونت رو ميلرزونه. «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» چند روزه كه حتي نشده كه با پدر و مادرم با اينترنت حرف بزنم، از بس كه اوضاع شلوغه. زندگيم يك كلاف سردرگم شده. بارون رو دوست دارم، ولي توي اين وضيعت، با اين خستگي و سردرگمي و شلوغي، ديگه جايي واسه لذت بردن و عشق كردن نميمونه كه .نميدونم، يعني زندگي همينه؟ همين خواهد بود؟
*
بازم نم نم بارون. واي خداي من هيچ چي تو اين دنيا زيبا تر از بارون اونم بارون بهاري نيست. وقتي يه هو آسمون دلش ميگيره و بعد رعد و برق ميشه و بعد دونه هاي درشت بارون رو ميتوني روي شيشه ها ببيني و اين يعني زيبايي! من كه عاشق بارونم .دوست دارم وقتي بارون مياد برم قدم بزنم. هميشه اين رو دوست داشتم و دارم. حس ميكنم وقتي بارون مياد من عاشقترم. وقتي بارون مياد حس ميكنم ميتونم قشنگتر حرف بزنم . حس ميكنم ميتونم قشنگتر دوست داشته باشم و خوشگلتر ببينم.آسمون خاكستري برام از هر وقته ديگه اي زيباتره. دوست دارم وقتي نم نم بارون مياد يه آهنگ ملايم گوش بدم. مثل الان كه دارم آهنگ ‹‹ سرنوشت ›› از هوشمند عقيلي رو گوش ميدم و به نظرم خيلي غمگينه و در عين حال نازنينه. الان دارم صداي بارون رو ميشنوم. حس ميكنم ميتونم بهتر نفس بكشم تو اين هوا. دوست دارم ساعتها بشينم و فقط نگاه كنم به آسمون و باروناش. بعد از بارون كه هوا صاف ميشه و برگها خيس هستن وگنجشكا خوشگل وخوشحال ميان بيرون و همه جا يه جورايي تميزتر ميشه. حتي آدمها هم ميتونن غم هاشون رو تو بارون خالي كنن. يادم مياد چند سال پيشا مثلاً وقتي 17-16 ساله بودم رفته بوديم بندرعباس اونوقت اصلاً مثل حالا حس عشق و عاشقي رو نداشتم ويه روز كه داشتم كنار دريا راه ميرفتم و داشتم به خودم و يه جورايي به ياور فكر ميكردم. اون موقع اصلاً نميدونستم عاشقش هستم يا نه؟حتي نميدونستم دوسش دارم يا نه؟ ولي يادش بودم و بهش فكر ميكردم. قدم ميزدم ويه جورايي به خودمون فكر ميكردم. نميدونم چرا يه هو ديدم دارم گريه ميكنم،آروم و يواش و بي هوا، بعد خيلي جالب بود كه همزمان هم بارون گرفت و من تونستم اشكام رو زيره قطرات بارون قايم كنم. حس خيلي غريبي بود. دلم گرفته بود و تونستم بي پروا گريه كنم. اون روز رو از ياد نميبرم و هر وقت يادش ميافتم دلم يه جوري ميشه . يه چيزي زيره پوستم حس ميكنم. يه جورايي زيره پوستم جريان زندگي رو حس ميكنم كه داره وول ميزنه تو رگهام....
================================================================================== آينده چه عجيبه ، چه غريبه!! روزهايي كه در انتظارت هستن و تو بي خبري . هرچه بيشتر به آينده فكر كني ميفهمي كه چقدر ازش فاصله داري. هرچند يه ساعت ديگه هم واست آينده ست. تخيل در باره چيزايي كه از آينده انتظار داري گاهي ميتونه آرامش بخش باشه. ولي گاهي هم تلخه!!! وقتي به اون چه دوست نداري اتفاق بيفته فكر كني ميبيني ميتونه تلخ هم باشه. گاهي حس ميكنم مثل يه رباط دارم زندگي ميكنم. هر روز تكراري هست و مثل روزه قبل و مثل فردا!! كلاس - خونه- غذا- استراحت- كلاس - خواب و باز فردا همين. حس نو شدن واسم با ارزش ترين حسهاست. اينكه ببينم هرروزم متفاوته با روزه ديگه. ايده آله ولي من دوست دارم.عشق رو هم دوست دارم. يعني دوست دارم هر روز عشق و احساسم با روز قبل يكي نباشه. دوست دارم طرف رو يه مدل ديگه دوست داشته باشم. دوست دارم در عشقم و براي عشقم نو باشم. هر روز جلوه اي از من ببينه كه با حالا نديده. هر روز براش جديد باشم. شايد غير ممكن باشه ولي بهش كه فكرميكنم ميبينم دوست دارم ميتونستم هر روز با يه احساس جديد عشقم رو بخوام.يه روز مثل يه بچه كه تمام تعلقات بچگيش رو ميخواد .يه روز مثل يه مامان مهربون كه عشق مي ورزه، يه روز با حس غريب 16-15 سالگي كه فقط عشق رو ميبينه و بس و با همون روحيه گستاخ 15 سالگي !!! يه روز با دليل و منطق و موجه عشقم رو بخوام ، يه روز با روحيه لطيف يه دختر 20 ساله عاشق باشم ، يه روز بخاطره آينده اي روشن كه ميشه در كنارش ديد و بخاطره اون آرامش خيال بخوامش. وبهرحال از اين قبيل احساسات ديگه. و اين يعني تازه بودن و نو موندن... بانو. Saturday, April 20, 2002
*
.تقديم به ياورم :
چگونه دوستت دارم؟ بگذار بشمرم: تو را به عمق و عرض و طول دوست دارم با احساسات نامريي به اندازه پايان هستي من تو را مثل هر روز دوست دارم مثل نياز انسان به آفتاب و شمع تو را آزادانه دوست دارم مثل تلاش انسان براي رسيدن به حق تو را خالصانه دوست دارم مثل احساس بعد از دعا تو را با اندوه قديمي و ايمان كودكي ام دوست دارم با عشقي كه سالها گم كرده ام با نفسم و با معصوميت از دست رفته ام با اشكها، لبخندها و تمام هستي ام و اگر خدا بخواهد بعد از مرگم تو را بيش از اينها دوست خواهم داشت ... بانو.
*
سلام. خوشحالم كه ياور هم از درس و امتحان خلاص شد. من هم كم كم بايد جمع و جور كنم چون درسها رو هم شده. ولي آخه هر روز بالاخره يه چيزي پيش مياد كه من درس نخونم. مثلاً فردا ميخوايم با بچه ها از دانشگاه بريم بازديد از كارخونه .از بخش كنترل كيفيت ! از صبح قراره بريم و تا عصري فكر كنم بر گرديم. با اين حساب هم درس خوندن ماليده هم كلاسهاي فردا. حالا بايد ديد خوب هست اصلاً يا نه؟ در موردش حتماً مينويسم. امروز از كلاس كه اومدم زنگ زدم به ياور خواب بود بيچاره. خب واسه اينكه اونجا 1 شب بود. بهرحال يه ذره حرف زديم و بعد هم رفت كه ادامه خوابش رو بكنه.من هم موندم؛ از يه ساعت پيش تو اينترنت ولو هستم. دنبال يه چيزي ميگشتم ولي پيدا نكردم ؛دنبال يه مقاله ولي خب نشد . بايد از ياور سؤال كنم. اون بهتر ميدونه چيكار كنه. امروز صبح كه ساعت 9:30 از خونه اومدم بيرون ديدم حسابي توت هاي درخت خونه رسيده و باز همه بچه ها رو در وديوارن كه توت بخورن. نمونش بچه هاي همسايه روزي نيست كه لنگه كفشاشون گير نكنه رو درخت!! همش از در و ديوار بالا ميرن واسه توت خوردن. من خيلي توت دوست ندارم. يعني اصلاً نميخورم مگر سالي يه دونه :) خلاصه داشتم با خودم همينطور فكر ميكردم كه بهار هم داره نصفه ميشه و آفتاب شديد تر ميشه وبرگ ها زمخت و تيره ميشن ، با اين گرمايي كه از حالا شروع شده...
خلاصه سر كلاس هم يه هو هوس توت فرنگي كردم. با خودم گفتم اگر الان توت فرنگي بود خيلي مي چسبيد. ظهر كه اومدم خونه ديدم مامان توت فرنگي خريده :) ميگن خدا مراد شكم رو زود ميده همينه ها!! كاش خدا بقيه چيزايي كه ميخواستيم هم زود ميداد. ولي از طرفي فكر ميكنم اگر زود ميداد اون وقت شايد تلاشي واسه رسيدن بهش نميكرديم نه؟ گاهي خودم رو كه فكر ميكنم مثلاُ با خودم ميگم كاش تكليف من و ياور هم زودتر معلوم بشه.. ولي باز خودم رو دلداري ميدم كه خدا ميخواد ببينه چقدر صبر داريم و چقدر مشتاقيم ... و يه جورايي داره محك ميزنه كه چند مرده حلاجيم؟؟؟؟ آره اين جوري كه فكر ميكنم. كمتر شاكي ميشم و ميزارم زمان خودش ببره جلو من فقط اين وسط سعي ميكنم تا زمينه فراهم بشه..... ‹‹ دل قوي دار كه سحر نزديك است..›› بانو.. Friday, April 19, 2002
*
بالاخره امتحانهام تموم شد، ولي از فردا دوباره تمام-وقت ميرم سر كار. فكر كنم از اين به بعد بشه كه بيشتر اينجا بنويسم. 2 روزه كه هوا خوب شده بود و ار بارون خبري نبود، ولي مثل اينكه اينطور كه توي اخبار ميگفت باز از فردا قراره فرت و فرت بارون بياد. بارون رو كلا دوست دارم ولي اينكه مثل اينجا هفته اي 6 روز بارون بياد هم ديگه خيلي حالگيريه و آدم احساس افسردگي بهش دست ميده. ساعت 11:45 شد، كم كم برم به كارام برسم و بعد هم تلپ بشم و بخوابم، فردا صبح بايد برم سر كار. :(
*
مرا
تو بیسببی نيستی. بهراستی صِلتِ کدام قصيدهای ای غزل؟ ستارهبارانِ جوابِ کدام سلامی به آفتاب از دريچهیِ تاريک؟ کلام از نگاهِ تو شکلمیبندد. خوشا نظر بازيا که تو آغازمیکنی!
*
لحظه هاي درنگ:
پنجره ها به خواب رفته اند و ديوار ها راه رود ها و نورها را سد كرده اند،پرنده ها خميازه ميكشند و گلها گامي براي رسيدن بر نميدارند و من در فوران آيينه ها بي تصوير مانده ام.اي رهگذران خسته كه بي سلام از كنار خانه هاي متبرك ميگذريد! اي شعرهاي ناتمام روزگاران كهن! اي دفترهاي ورق خورده در باد! من در پوسته اي از واژه هاي بي رمق محبوسم. آيا كسي مرا در خاطرات ا ز ياد رفته جستجو خواهد كرد؟ آيا اين جسم يخ زده كه در كنار خيابانها بي هيچ اشتياقي ايستاده اند سراغ مرا از بادها خواهند گرفت؟ .... عميق بايد بود، اما نه چنان دره هاي حاشيه نشين.... عميق بايدبود، مثل اقيانوسهايي كه با ماهيها و مرجان ها رفاقت دارند؛ مثل نوجواني كه دل خود را با داغ شقايقها گرم كرد. اي رهگذران بي خانمان! آيا لحظه اي كنار پنجره خانه ام مي ايستيد تا برايتان از روحهاي طوفاني سخن بگويم؟ آيا تا به حال با ساعتهاي خواب آلود حرف زده ايد؟ آيا دلتان را به آن سوي روزها پرتاب كرده ايد؟ لحظه اي بايستيد ، من در حسرت شما هستم، من در حسرت يك لبخند صميمي ام!! اي كوچه هاي مهربان ! آيا قدم هاي ديروز مرا به من باز ميگردانيند؟ آيا ميتوانم لبخند امروز خود را قاب بگيرم؟ من در تلاطمم . من در ترديد يك پرسش ساده و پاسخ آن از پاي افتاده ام ، من از جاذبه ها گريزانم . ميخواهم دستهايم بي پروا به سوي بالا بروند و انگشتانم روبروي ابرها شعر بخوانند . اي رهگذران كوچه ما! اي انسانهاي بي انتها! لحظه اي درنگ كنيد! سنگريزه ها هم حرفي براي گفتن دارند و جلبكها هم ميتوانند از چمنهاي نا مكشوف بگويند، پس لحظه اي در جوار حرفهاي نوراني بياساييد!!.....
*
سلام ، يه سلام كه بوي جمعه رو به همراه داره. بازم يه جمعه ديگه از راه رسيد. با همون حس غربت هميشگي خودش!!! ‹‹ جمعه روز بدي بود ، روز بي حوصلگي...›› بيچاره جمعه گاهي دلم براش ميسوزه چون فكر ميكنم نفرين شده ست، و كمتر كسي رو ديدم كه دوستش داشته باشه!! بالاخره يه ظهره جمعه ست و من پشت ميزم تو اتاقم تنهام.( طبق معمول اكثر روزها) پنجره بازه و باده خوبي هم داره مياد، همون نسيمي كه صبح بيدارم كرد. احساساتي نشم! ديروز بعد از ظهر با چند تا از دوستام رفتيم سينما، فيلم ” شام آخر“ ساخته فريدون جيراني. طبق معمول يه مشكل و يه سؤال تو فيلم مطرح شد بي اونكه حتي راه حلي براش پيشنهاد بشه! صرفاً مطرح شد و بعد كنار گذاشته شد. از فيلمش خوشم اومد ولي از ديشب همش تو فكرش هستم.كه چرا؟؟؟؟كي بايد اين مشكلات جامعه رو حل كنه؟ اين بحثها از من و قد من گنده تره ولي فقط يه تلنگر بود كه غافل نباشيم و همچين چيزايي هم هست تو جامعه و شايد ما نمي بينيم . اگر فيلم رو ديده باشيد حتماً مثل من نميدونيد حق رو به كي بديد و يا تقصير رو گردن كي بندازيد!؟ هر جور فكر ميكنم مي بينم همشون هم حق داشتن و هم مقصر بودن يه جورايي. هم پدر هم مادر و هم دختر وحتي پسر عاشق . تقصيره جامعه ست ، تقصيره چيزايي هست كه تو عرف جا نيفتاده. ميگم اين بحثها از قد و قواره من گنده تره ولي بايد مطرح بشه. ولي نه صرفاً مطرح بشه و ازش گذشت. يك پيشنهاد در جهت كم رنگتر شدنش ميتونه مؤثر و مفيد باشه....
بانو Thursday, April 18, 2002
*
تا حالا شده سر كلاس معارف 2 چيپس چي توز با آبميوه بخوريد؟ نميدونيد چه مزه اي ميده !! پشت ستون كلاس با دوستت نشسته باشي و يواشكي بخوري !! با اينكه بدجوري هوس نوشتن كردم، از وقتي ياور توي اين وبلاگ نمينويسه يه جورايي دلسرد شدم از نوشتن. اصلاً انگار يه كار مشترك 2 نفره يه جاش مي لنگه. هر چند ميدونم امتحان داره....
يه جورايي قاطي كردم، 3-2 روزه حس خوبي ندارم. يه مدلهايي معلق شدم و تو هوام !! نميدونم همه چي از دستم خارج شده انگار !! كارها اون جوري كه تصورم بود پيش نميره. ماجراهاي اين هفته مثل يه شك بود برام، يه پتك ، يه سيلي كه از خواب بيدارم كرده. اتفاقاتي كه فكر ميكردم توي 2 سال آينده ميافته، يه هو جلو چشام خراب شد و اين سخته كه قبول كني تفكراتت خراب شده. با ياور كه صحبت ميكردم، ميگفت: به آينده خيلي دوردست نبايد نگاه كرد. به جاده اي كه توش داري ميري نبايد فكر كني چون طول مسير برات خسته كننده ميشه. شايد حق با اونه، چون ميبينم اون روحيه اش از من بهتره. ديشب كه فكر من مشوش و پريشون بود، ياور اينجوري نبود چون مثل من به آينده فكر نميكنه. واسه همين هم ميتونست بهم دلداري بده. نميدونم شايد نبايد به دوردست فكر كنم، مثلاً به 3-2 سال ديگه، شايد بايد گذاشت زمان پيش بره. ولي آخه مگه ميشه ؟؟ شايد مبنا رو بايد گذاشت روي نشدن تا اگر شد خيلي خوشحال بشيم ولي اين هم خوب نيست، يا حداقل امروز و حال رو از دست نديم. چند روزه حس و حال ندارم، فشار روحي- رواني شديدي روي خودم حس ميكنم، استرس، اضطراب، فكر وخيال ! شايد اين جاده اي كه توش هستيم طولاني تر از اون باشه كه ما تصور ميكنيم، شايد موانع بعد از اين باشه، نميدونم. هرچند آخرش الان يك نقطه است ولي بالاخره يه آخري داره ديگه. من غصه اين رو ميخورم كه توي اين سن و سال بيشتر به هم احتياج داريم. توي اين سن با هم بودن به معناي واقعي مزه ميده. فكر ميكنم يه اطمينان اين وسط خيلي ميتونه مؤثر باشه. ياور ميگه كاتاليزورش رو ميدونه !!! ولي چه كنم كه اميد رو از دست دادم، سرخورده و سرگشته شدم !!! خدايا كمكم كن از اين پيله بيام بيرون... بانو. Tuesday, April 16, 2002
*
If one day U feel like crying, call me. I don't promise that I'll make U laugh, but I can cry with U.
If one day U want to run away, don't be afraid to call me. I don't promise to ask U to stop, but I can run with U. If one day U don't want to listen to anyone, call me. I promise to be there for U and I promise to be very quiet. But If one day U call, and there is no answer. Come fast to see me, perhaps I need YOU.
*
تا حالا شده چيزي رو داشته باشيد و قدرش رو ندونيد؟ و وقتي از دستش داديد غصه دار شديد كه چرا تا حالا نفهميديد كه كلي بهش نيازمنديد! حتماً تا حالا تجربه كرديد؛ اونهايي كه براشون پيش اومده، ميدونن كه كلي بده و آدم يه جورايي عذاب وجدان داره. تا حالا شده حس كنيد خيلي تنها هستيد ؟؟؟ شايد خيلي براتون پيش اومده باشه و حتماً هم ديديد كه چه حس تلخيه اين تنهايي. واسه من هم پيش اومده اين حس و به نظرم وقتي آدم يه نفر رو واسه خودش انتخاب ميكنه، يعني هر چه داره و نداره ميذاره پاي اون گاهي تنها ترين ميشه ! كي؟ وقتي با همون آدم بحثش ميشه؛ مثل من !!! آره با ياور بحث داشتيم و بعد از بحث من بيشتر از هر وقتي نياز داشتم با كسي حرف بزنم ولي كسي نبود، اوني كه بايد مي بود، نبود ! واقعاً نميدونستم چه كنم. به كي پناه بيارم؟ كجا برم؟ واسه كي حرف بزنم؟ از خونه زدم بيرون، ولي كجا؟ بي هدف ! نتونستم طاقت بيارم. برگشتم خونه به ياور زنگ زدم ، خواب بود و بي حاصل ! ميدونين كجا رفتم ؟؟؟ خونه ياور اينا !! رفتم پيش مامانش؛ در اون لحظه من بايد با كسي حرف ميزدم وگرنه دق ميكردم. خوب بود و مؤثر، يعني سبك شدم. ميديدم حداقل كسي هست كه شنونده اين دل باشه !!! ازش ممنونم ! از كي؟ از مامان ياور. شنونده خوبي بود. اجازه داد تنهاييم رو باهاش قسمت كنم و دلم رو سبك كنم. عين يه مامان مهربون. هيچ وقت فراموش نميكنم كه ديروز كه با دل شكسته بانو همراه شد و از ياد نمي برم اون صفاي نگاهش رو. ديد خيلي درمونده رفتم پيشش، پس قبولم كرد. .... مرسي.
بانو. Saturday, April 13, 2002
*
سلام. يك سلام خسته ! آره خسته چون از صبح خونه نبودم. صبح ساعت 8 رفتم شركت واسه اجراي يك طرح آماري. طرح’’ تراكم ساعات كاري در هفته و دو روز تعطيلي در هفته.‘‘ خلاصه بعد از يار كشي و تعيين محل مورد بررسي، راهي شديم. طي گروههاي دو نفري (يك دختر و يك پسر) راهي شديم. ما يعني من و يكي از هم دانشكده اي هام كه سال آخري هست رفتيم ‹‹ سازمان جهاد و كشاورزي ›› و خلاصه از رييس شروع كرديم، ولي گير اوليه بهمون داده شد . ما از فرمانداري معرفي نامه داشتيم، ولي يكي از رؤسا ما رو پاس داد به جاهاي مختلف و خلاصه ما نيم ساعت فقط آسانسور بازي و كاغذ بازي داشتيم و آخرش هم به ما گفتن بايد توي معرفي نامه دقيقاً اسم آقا و خانم فلاني ذكر بشه !!! در نتيجه ما قبل از ظهر فقط تونستيم طرح رو بين ارباب رجوع ها اجرا كنيم و نظرسنجي از كارمندان افتاد به بعد از ظهر. خلاصه ما داشتيم به كارمون ميرسيديم كه تقريباً آخراش بوديم كه يه برادر اومد به من گفت وقتي كارت تموم شد بيا كارت دارم. به همكارم هم همين رو گفت. ما هم رفتيم و اين آقا ما رو دنبال خودش برد و ديديم به جايي داريم نزديك ميشيم كه سردرش نوشته «حراست». اوف... حالا بيا و درستش كن. ما رفتيم تو، خدا نصيب نكنه اون بويي كه از اونجا مي آمد. واي تصور كنين: بوي گلاب و پا و در كل بوي مؤمن؛ خفه شدم. گير دادن كه از كجا اومديم و اين پسر همكارم، كلي از فنّ بيانش استفاده كرد و در آخر با ما كلي رفيق شدن و گفتن اگر از اول ميامدين پيش ما به معرفي نامه هم نيازي نبود. بعد از رهايي از اونجا آمديم شركت و بعد پسرها رفتن از بيرون غذا گرفتن و خورديم و باز بعد از ظهر راهي شديم، ولي اين بار با معرفي نامه و كار پرسشگري رو از كارمندان شروع كرديم؛......
باقي داستان باشه واسه بعد... چون خستم و امروز هم كلي حرف زدم. بانو
*
نميدونم چرا دو روزه يه جورايي دل نگرونم ! به آينده و كلاً روزهايي كه قراره بيان و من ازش بي خبرم فكر ميكنم و همينكه نگرانم اذيتم ميكنه. اصلاً دوست ندارم فكرم اينقدر مشغول روزهايي باشه كه هنور نيومدن و بخاطرشون اين روزهام رو هم از دست بدم. نميدونم چرا از نظر دوستاي دور وبرم يعني اطرافيانم توي دوستاي قديم و آشناهاي دانشكده، سنگ صبورم ! يعني خيلي راحت باهام حرف ميزنن و سفره دلشون رو باز ميكنن. من هم حرفاشون رو گوش ميدم وبي تعارف نظرم رو ميگم. گاهي مؤثره و طرف آروم ميشه، گاهي هم فقط سنگ صبورم و شنونده. قصه عشق خيلي ها رو شنيدم، خيلي ها كه فكر ميكردم خوش به حالشون چون هيچي كم ندارن ! قصه همين خيلي ها كه فكر ميكردم احساسشون قابل تقديره، يه روزي تموم شد. هيچ قصه اي نبوده كه شنيده باشم و تا به امروز تموم نشده باشه. يكي- دونفري رو ميشناسم كه روابطشون خيلي عالي بود، از نظر احساسي كه خيلي خوب بودن از نظر عقلاني هم كه بخواي حساب كني، كارشون چندان نقص نداشت. جوري كه منهم به آينده شون اميدوار بودم و فكر ميكردم كه روشن و خوبه، ولي به محض اينكه خبر متلاشي شدن اون دنياي خوشگل و قشنگ رو شنيدم خيلي ناراحت شدم. يه دوستي دارم كه از دبيرستان آشناست و توي دانشكده صميمي تر شديم، داستان دوستيش رو با پسري كه خيلي دوستش داشت رو توي همون ماه اول صميميت برام گفت. خيلي قشنگ بود، گاهي فكر ميكردم عشق اون دوتا از مال من و ياور هم بهتره !( خنده داره چون همه فكر ميكنن مورد خودشون از همه بهترو بي نقص تره !) بهرحال اونقدر اين جريان برام جالب بود كه مطمين بودم به آيندشون، ولي بعد از گذشت يك سال از خبردار شدنم، ميديدم اين دوستم شاكي شده، از كل جريان يه جورايي نااميد شده. ميگفت طرفش كه اسمش ميثم بود ديگه مثل سابق نيست، ميگفت حس ميكنم سرد شده، ميگفت اون شور و اشتياق رو نداره، ميگفت قبلاُ هر روزش از آينده مشتركشون حرف ميزد ولي حالا نميزنه، ميگفت براش عادي شدم، خلاصه اين جريانات بين اين دو نفر زياد شد، يعني پسره شل شده بود. من هم كاملاُ در جريان كارهاشون بودم وشاهد بودم اين رفيق من هر روز از روز قبلش از نظره روحي خرابترميشه !! اولا بهش ميگفتم با ميثم صحبت كن و حرف دلت رو بزن شايد تو اشتباه ميكني ! (در حاليكه ميدونستم حس يه زن هيچوقت خطا و بيراهه نميره !) بعد با ميثم حرف زد، ميدونين چي شنيده بود؟ بهش گفته بود: ’ پسرها توي عشقشون يه مدتي داغ داغن ، اون اولها پر از شور و اشتياق هستن، بعد از يه مدت سرد ميشن و من حالا تو اون دوره هستم و سرد شدم.....‘ ديگه خودتون تا آخرش بخونين كه چيا گفته و حال رفيق من رو حدس بزنين. دوست من لياقتش اين نبود، دختر با استعداد و خوش فكري بود و خيلي چيزا واسه ميثم گذاشت، توي خوانوادش هزار و يك مشكل رو به اميد آينده اي خوش با ميثم تحمل ميكرد و در آخر اين شد نتيجه اش. به راحتي ميثم از عشقش گذشت و با بهانه جوييهاش 2 سال رو فروخت. رفيقم رو از از دست داد واز خودش رنجوند. به همين راحتي همه چي بين اونها تموم شد. خيلي راحت ......!!!! روزهاي اول دوستم حالش خوب نبود يعني از اول هم دودل بود ولي من بهش ميگفتم كه اگر ميثم هم برگرده عشقتون ارزش اول رو نداره چون خيلي حرمتها شكسته شده بود. خلاصه اولين صحبتي كه بعد از جدايي با دوستم داشتم، ديدم روحيه اش بهتره، بهتر از اون چيزي كه من انتظار داشتم. ميگفت «سبك شدم و حس ميكنم به هيچ جا وابسته نيستم و آزادم و مستقل !!!» از اين حرفاش من بيشتر به فكر رفتم كه چرا گاهي كار به جايي ميرسه كه بعد از اون همه عشق بين اونها يه هو اين حرفا پيش بياد. آخر مگر عشق اونها يه شبه بوجود اومده بود كه حالا يه شبه هم بساطش از دل اونها جمع بشه و بره ؟؟ّّ!! قبولش سخته، يعني واسه من سخته، 2 نفر كه روزي اونقدر هم رو ميخواستن و به هم عشق مي ورزيدن كه هيچ نيرويي نميتونست اونها رو از هم جدا كنه، حالا راحت از هم گذشتن. هميشه اين برام سؤال بوده. چرا؟ چرا؟ به دليلش كار ندارم، چون حتماً يك دليلي داشتن واسه جدايي و به اين رسيدن كه به درد هم نميخورن ولي آخر چرا بايد بعدش نسبت به هم بي تفاوت بشن؟؟ و جاي عشق اول، كينه بياد تو دلاشون. شايد خيلي دارم ايده آليستي فكر ميكنم كه بعد از جدايي هم ميتونن به هم محبت داشته باشن، نميدونم. ولي يه جورايي بين ما جا افتاده، يعني تا جدا ميشن، محبت جاش رو به كينه ميده ! مگر ميشه اينقدر زود عشق جاش رو به اين احساسها بده ؟ كه طرف فكر كنه حالا آزاد و مستقل شده ! يا مثلاً يكي ديگه از دوستام با پسري دوست بود كه كارداني ميخوند و وقتي پسره شهر ديگه كارشناسي قبول شد و رفت دختره حالش خيلي خراب بود. من بهش اميدواري ميدادم، ميگفتم جدايي سخته ولي مي ارزه كه آدم عاشق بمونه. روز هاي دلتنگيش سعي ميكردم يه جورايي آرومش كنم. خلاصه سفر و جدايي هم بين اين دو نفر كار خودش رو كرد. كار به جايي رسيده بود كه دوستم فكر ميكرد پسره جلوي پيشرفتش رو ميگيره و كم كم به اين نتيجه رسيد كه به درد هم نميخورن. آره به همين سادگي عشق اونها هم تموم شد. حالا اين دختر هم مثل قبلي ميگه «آرامش دارم و سبك شدم و حتي ياد خاطراتي كه داشتيم هم نمي افتم و فراموشش كردم.» ولي مگر آدم ميتونه خاطراتي رو كه روزي به يادشون زنده بود رو فراموش كنه؟ مگر آدم ميتونه ضبط شده هاي قبل رو از ياد ببره؟ تعجب ميكنم، برام هضم نميشه. نميتونم قبول كنم كه به جايي رسيدن كه حتي ياد خاطراتشون هم نمي افتن و بل كل طرف رو سپردن دست فراموشي :ـ( از اين داستانها زياد شنيدم و شاهدشون بودم و به همشون هم گفتم وقتي جدا شدين يعني واقعاً به اين رسيدين كه واسه هم ساخته نشدين، دليلي نداره كه اون مهر از بين بره و جاش كينه بياد. ميشه بعدها ازش به عنوان يك خاطره يا بهتر بگم يك تجربه ياد كنن، نه اينكه بندازن توي زباله دان تاريخ. نميدونم واقعاُ وقتي به اين چيزا فكر ميكنم، فقط سؤال مياد توي ذهنم بي اونكه جوابي براشون پيدا كنم ! اينكه چرا بعضي ها به اينجا ميرسن، مگر عاشق نبودن؟ مگر وقتي عاشق شديم ميتونيم عشق رو، معني عشق رو از ياد ببريم؟ مگر عشق اين افراد كاذب بوده؟ فكر ميكردن عاشقن؟ هوس رو با عشق عوضي گرفته بودن؟ نميدونم. واسه اين سؤالها جوابي پيدا نميكنم جز اينكه مغزم سوت بكشه ويك آه از سر حسرت بكشم... شما چي فكر ميكنين؟ اشكال اين تيپ آدمها با اين جور سرنوشت ها كجاست؟؟ كجاي كارشون غلطه؟؟ كسي هست كه جواب اين سؤال ها رو بدونه؟؟...... بانو.
Friday, April 12, 2002
*
صبح اومدم يك سري به وبلاگ بزنم كه ببينم چه خبره. خبر خاصي نبود و بانو چيز جديدي ننوشته بود؛ با اينكه همون لحظه اومده بودم توش، و ديده بودم چيز جديدي توش پست نشده ولي نميدونم همون لحظه چه نيرويي منو وادار كرد كه روي Refresh كليك كنم. صفحه كه دوباره اومد، فهميدم اون نيرو چي بود: نيرويي كه گاهي بصورت عجيبي بين من و بانو بوجود مياد، يك چيزي توي مايه هاي حس ششم و شايد يكجورايي تلپاتي. (همينطوري مينويسنش؟؟؟) بهرحال ديدم همون لحظه، 11,000 كيلومتر اونطرفتر، بانو چيزي كه نوشته بود رو پست كرده، ولي Online نبود اون لحظه، نه توي MSN Messenger و نه Yahoo! Messenger. ميدونستم حتما پشت كامپيوترشه كه همين لحظه اين رو پست كرده، اين شد كه زود دست به كار شدم كه از وبلاگ به عنوان يك Instant Messenger استفاده كنم و بگم بياد Online. نتيجه اش اين شد كه اين پايين ميبينين، با خودم گفتم كه اين توضيح رو بدم كه بفهمين جريان اون يك خط كه نوشتم چيه. ناگفته نماند كه روش خوبي بود و كار كرد و 30 ثانيه بعدش بانو سر و كلش پيدا شد و اومد Online.
Thursday, April 11, 2002
*
5 شنبه 22 فروردين 1381 ( نوشتهاي دفتره خاطرات):الان داشتم خاطرات اين دفتر رو ميخوندم ، صفحاتي كه خط ياور توش بود؛ آره همون صفحاتي كه ياور برام نوشته بود.نميدونم چرا وقتي ميخونمش بي اختيار اشكم در مياد.؟! يه جور اشك حسرت!! وقتي ميخونم دلم واسه همون روزها تنگ ميشه، دلم واسه اون آرزوهاي قشنگ و براي اون ابراز احساسات قشنگ ، براي اون روح لطيف و اون حس عاشقانه تنگ شده. به خدا هر روقت اين جوري ميشم از هرچي سفر و جدايي ست متنفر ميشم.آخه خدايا چرا اون روز ها به ا ين روزها تبديل شد؟؟؟؟ اون دو نفري كه هر روزشون پر بود از احساس و عاطفه، حالا اون قدر مشكلات هست كه پوست كلفت شدن ، وقتي ياور ايران بود اين مشكلات رو نداشت ، من هم نداشتم. ولي حالا كه نگاه ميكنم ميبينم اون يه پسر 25 ساله شده و از حالا تو فكر پول و خرج زندگي و كار و درس و قبض و اجاره و اين چيزا ست... اون پسري كه من ميشناختم نيست و يه جورايي يه هو برام بزرگ شد، يعني يه جهش سنيّ گنده. الان به نظرم ياور به نسبت 2 سال پيش خيلي بيشتر از 2 سال بزرگ شده و افتاده توي خرج و كار و درس و زندگي. يا من، حالا واسه من كمتره ولي خب يه پاي قضيه هم خودم هستم. ميدونم 18 ساله نيستم ولي الان افكارم بيشتر از بقيه هم سن و سالام هست. يعني دغدغه هام شايد بيشتر از دختر هاي دور و برم هست. به هيچ كدوم از تفريحات و سرگرميهايي كه اونها تو سرشون دارن من فكر نميكنم! وقتي امروز صحبتهاي ياور رو شنيدم كه ميگفت كلي قاطي پاطي كرده و حس و حال نوشتن هم نداره، بد جوري دلم گرفت. درسته داره آينده اش رو ميسازه ولي آخراين حركت ميتونست تدريجي باشه تا اينكه يه هو پيش بياد و يه پرش گنده باشه. بعد از صحبتهاي ياور و خداحافظيش اين دفتر رو خوندم و خاطراتش رو مرور كردم. بد جوري دلم گرفت يعني يه تغيير اساسي اين وسط حس ميكنم، ياوري كه همش تو فكر Suprise كردن و شكه كردن من بود و ذهنش ايده هاي ناب داشت و پر از كارهاي خارق العاده بود، به ياوري تبديل شده كه حس ميكنه تنهاست وخسته. حالا بي حس و حاله و به فكر كار و اجاره و خرج هست. و اين طبيعي هست كه شرايط زندگي جديدش رو گفتار و عملش اثر گذاشته.من يكي كه تو كاره خدا موندم.چقدر سرنوشت آدمها عجيبه و آدم اصلاً نميتونه حدس بزنه فردا چي ميشه!! امروز كه نشستم فكر كردم و تجزيه تحليل كردم ديدم منطقي و درستش همين بود كه گفتم.يعني دليل خاص و قابل توجه ديگه اي نداره. يعني پسري كه وقتي ايران بود جز درس (و حالا كارهاي جانبي ديگه) كاري نداشت حالا يه حركت تدريجي كه به مرور زمان ممكنه تو زندگي همه رخ بده ، تو زندگي ياوره من يه هو رخ داد و اين سخته. يعني طبق روال عادي برنامه پسرها بعد از درس دنبال كارن و بعد كه جايي دستشون بند شد شايد به فكر اين مي افتن كه مستقل بشن ( نه اينكه حتماً بخوان ازدواج كنن) و بعد مسايل مالي و اين چيزا پيش مياد و همين طوري همه چي براشون پيش مياد و براشون جا مي افته و ميتونن كم كم خودشون رو وفق بدن؛ ولي ياوره من از اين قاعده مستثني بود يعني يه هو تنها شد و يه هو افتاد تو زندگي مستقل.همه مسايل با هم براش پيش اومد، چيزايي كه بايد تدريجي با هر كدوم كنار بياي. علاوه بر اينا جدايي از خونوادش بود و در كل چند تا مسأله اساسي با هم براش پيش اومد كه بايد علاوه بر محيط جديد زندگيش با اونها خودش رو وفق بده. يه دليل ديگه هم اينه كه ذاتش جوري هست كه اين مدل رو خودش انتخاب كرد. خوب ميشناسمش، خيلي خوب، ميدونم از اول ميخواست رو پاي خودش واسته و خودش خودش رو اداره كنه واسه همين هم هست كه كار و درس رو با هم داره، خيلي از اينهايي كه ميرن خرجشون رو براشون ميفرستن ولي ياور اين جوري نبود/ اين غرورش رو يه جورايي دوست دارم. شايد اگر مثل بقيه بود الان راحت تر بودو نيازي نبود روزهاي تعطيل بره كار كنه. به خاطره خلق و خويي كه داره اين مدل رو خواست. بهش افتخار ميكنم. از روزي كه رفته تا به امروز كه حدوده 2 سال ميگذره خودش رو اداره كرده و داره زندگيش رو با دستاي خودش ميسازه. سخت و دشواره ولي اون داره ميكنه. دم نميزنه و چيزي نميگه حتي به پدر و مادرش.ولي من كه ميدونم گاهي خسته ميشه و قاطي، مثل امروز. پس اگر تغييراتي در ياور ميبينم دليلش همين هاست اگر در گفتار و بيان حسش و كلاً كارهاش تغييري محسوسه دليلي جز اينايي كه گفتم نداره.
از خدا ميخوام هرچي صلاحش هست براش پيش بياره؛ دوستش دارم............. بانو Tuesday, April 09, 2002
*
امروز يه جورايي حالگيري شد. ساعت 1:30 داشتم ميامدم خونه با دوستم كه وقتي داشتيم از پله ها ميامديم پايين، حاج آقاي دانشكده رو ديديم و اونهم بيكار بود و گير داد بهم. اول گفت سلام خسته نباشيد، چرا مانتوي مناسب نپوشيديد؟ حالا بايد بدونين كه مانتوي گشاد و تا سر زانو پوشيده بودم، نه چسب و كوتاه ! گير داد و ازم كارت خواست و گفت اصلاً مال اينجايي؟ گفتم آره حاج آقا، باور نكرد و به دوستم گفت ميشناسيش؟ اونهم گفت بله. ولي ول كن نبود كه، گفت يه كارتي چيزي بدين. ما هم از مجبوري برگه هاي انتخاب واحدمون رو داديم و فكر كرديم ببينه تمام ميشه. ولي نه، تازه اولش بود... خلاصه نشون به اون نشون كه ما تا 3 مجبور شديم واستيم تا حاج اقا كلاسش تموم بشه تا بعد به خدمت ما برسه. خسته و گشنه بوديم. وقتي رفتيم به من گفت قبول داري مانتوت مناسب نيست؟ گفتم بله حاج اقا. گفت با تو كاري ندارم ولي اين دوستت مقصره چون امر به معروف نكرده به تو !!! بيچاره دوستم بي دليل محاكمه شد. در آخر هم اون خاطي شد نه من !!! بعد به دوستم گفت بايد بهش ميگفتي (يعني به من) كه نبايد آرايش كنه !! حالا من تو دانشكده آرايش نميكنم ها فقط گير الكي !!! گفتم ببخشيد حاج اقا من آرايش دارم ؟؟؟ جواب نداد، دوباره پرسيدم. گفت بي هيچ هم نيست. من هم از رو ميزش يه دستمال كاغذي برداشتم به صورت و لبم كشيدم و بعد نشونش دادم. يه جورايي خيط شد چون ديد دستمال تميزه. گفت بله شما پوستت سفيده و الان معلوم شد. من هم از شدت عصبانيت داشتم منفجر ميشدم ولي خودم رو خونسرد نشون ميدادم. خلاصه شروع كرد به گفتن از بعضي ها كه چه ريختي ميان و اين حرفا، و به ما گفت بايد همكاري كنيم ! (عمراً). به مدت نيم ساعت ما رو ارشاد كرد و بعد گفت مشكلي نيست، ميتونين برين و برگه هامون رو پس داد و گفت: « التماس دعا». ما هم اومديم بيرون ولي كلي ضد حال بود و اعصاب خورد كني. يه ايراد هاي عجيب از بچه ها ميگرفت كه خدا ميدونه. خلاصه من الان كلي ارشاد شدم و يه حاله نوراني دوره سرم داره ميچرخه !!! :) امروز بين دو كلاسم بيكار بودم و اومدم يبرون يه هوايي بخورم و چند تا كار كوچولو داشتم. بعد از جلو كتاب فروشي كه رد ميشدم بي هوا رفتم تو و دلم خواست يه چيزي بخرم. از نوشته هاي « شل سيلور اشتاين» خيلي خوشم مياد. كتاباش مال بچه هاست ولي بيشتر بزرگترها هم استقبال كردن. يه جورايي خوب و روون مينويسه آدم خوشش مياد. يه مدلي هست كه ميشه ازش چيزاي خوب ياد بگيري. خلاصه ازش 2 تا كتاب خريدم.«درخت بخشنده» و «ملكه قلبها و پري دريايي» كه به نظر مياد جالب باشه .......... بانو..
*
نميدونم چرا توي ايران يكسري افكار و عقايد بهشون برچسب روشنفكري خورده و هركس كه مثلا اينجور عقايد رو داشته باشه حتما روشنفكر محسوب ميشه، و اگه يكي خداي نكرده اونجوري فكر نكنه اسمش ميشه كوته فكر و يا مرتجع. اين برچسب گذاري تا حدي پيش رفته كه حتي بعضيا از ترس اينكه برچسب كوته فكري بهشون نچسبه، مجبورن تظاهر بكنن به اونچه كه بهش اعتقاد ندارن. جالبيش اينه كه بيشتر اينجور عقايد مربوط به طرز تفكر مردها نسبت به زنان و حقوق اونا هست. يكي از عقيده هايي كه هميشه صاحبش رو دچار برچسب زدگي ميكنه، بحث كار كردن زن بيرون از خونه هست. اگه طرف مشكلي نداشته باشه با كار كردن زن بيرون از خونه، اسمش ميشه روشنفكر؛ اگه هم بنا به دلايلي اعتقاد داشته باشه كه زن بايد كار خونه بكنه، اسمش ميشه كوته فكر و مرتجع.
من هنوز نميدونم جزء كدوم دسته هستم چون نظر من در اين مورد، به شرايط مكاني و زماني مختلف بستگي داره. من اونطوري نيستم كه اگه ببينم صلاح در اين هست و شرايط ايجاب ميكنه كه همسرم كار خونه بكنه، به صرف اينكه اسمم رو بقيه روشنفكر بزارن، به غير از اونچه فكر ميكنم و عقيده دارم، تظاهر كنم. از طرفي ديگه هم مخالفتي به كار كردن خانوما بيرون از خونه ندارم ولي معتقدم با توجه به شرايط مختلف، هميشه بايد به مسائل اولويّت هاي متفاوت داد. مثلا براي من يك زندگي پاكيزه و تميز داشتن، و يا تربيت صحيح فرزند، از مهمّترين اصول و مسؤوليها و اولويّتهاي زندگي مشترك محسوب ميشه؛ و عقيده دارم كه توي اينجور كارها و كلا كارهاي خونه مرد هم بايد سهيم باشه. ولي اين يك مساله كتمان ناپذير هست كه بهرحال نقش زنان توي اين مسايل هميشه پررنگتر از مردها هست، نه در ايران بلكه در 99% كشورهاي ديگه هم همينطوره. حالا مثلا اگه كار كردن همسرم در بيرون از خونه بخواد به قيمت تربيت نادرست فرزندم باشه، طبيعتا من راضي نيستم. شايد من همچين عقيده اي دارم چون خودم توي يك همچين موقعيتي بزرگ شدم. مادر من شغل ارزنده و خوبي داشت؛ ولي بعد از ازدواج و بعد هم بچه دار شدن، ترجيح داد از كارش استعفاء بده و بقول خودش «بچه اش رو خودش بزرگ بكنه و نه اينكه بزاره بچه اش زيردست كارگر خونه بزرگ بشه.» هرچند الان بعد از گذشت 28-27 سال گاهي ميگه كه ارزشش رو نداشت و كارم حيف بود و... ولي باز هم جاي جاش كه برسه، خودش ميگه و اعتراف ميكنه كه باز هم اگه زمان به عقب برگرده اينكار رو ميكردم. پدر من توي كارهاي خونه و حتي نگه داشتن بچه خيلي اهل همكاري بوده و هست، ولي با اينحال مادرم ميدونست كه اگه دوست داره بچه هاش اونطور كه اون دوست داره تربيت بشن؛ بايد براشون وقت بزاره و بايد اونطور كه شايسته هست بزرگشون بكنه، و اين بيشتر از عهده خانم منزل برمياد تا از عهده پدربزرگها و مادربزرگها و يا مرد خونه. اون زمان مادر من «توي آينده كمك كردن و سازنده بودن» رو بيشتر در كار خونه ديد، تا در كار خارج از خونه. منطقي نيست كه فكر كنيم اگه خانمي و يا حتي آقايي خانه دار هست؛ پس سازنده نيست. اين طرز نگاه كردن به كار خونه، اجحاف به حق مادراني هست كه در منزل كار ميكنن. چه بسا كارشون از خيلي از اونهايي كه بيرون كار ميكنن، حساستر، سازنده تر، و پر مشغله تر باشه. براي مادر من چه سازندگيي ميتونست بيشتر از ساختن درست آينده فرزندانش باشه؟ اين به نظر من «مستقل بودن» مادر من رو هم زير سوال نبرد. منظور از «استقلال» چيه؟ آيا فقط استقلال مالي هست كه اسقلال محسوب ميشه؟ كار كردن شايد استقلال مالي رو بياره؛ اگه خانمي فقط براي اين كار ميكنه كه اينجور استقلال داشته باشه، اين به هيچ عنوان بد نيست؛ ولي براي داشتن استقلال، مهمتر اونه كه استقلال فكري و استقلال روحي داشته باشه تا مالي. چه بسا زناني كه استقلال مالي دارن ولي باز هم مستقل نيستن؛ و برعكس چه بسا زناني كه هرچند شايد استقلال مالي نداشتن، ولي مستقل هستن چون استقلال فكري و روحي دارن. راه دوري نريم، مثال هر دو مدلش رو ميشه توي همين دور و برمون پيدا كرد. نفس كار كردن زن در خارج از خونه اصلا بد نيست و پسنديده هم هست؛ ولي بايد شرايط رو سنجيد. هرچيزي توي زندگي يك قيمتي داره، قيمت يك زندگي پاكيزه و خوب چيه؟ مرد و زن چقدر بايد براش يپردازن؟ قيمت آينده و تربيت صحيح فرزندشون چقدره؟ آيا اصلا ميشه روي اينها قيمتي گذاشت؟ Monday, April 08, 2002
*
نميدونم چرا وقتي ياورم كم مينويسه و يا دير به دير مينويسه من هم اون حس و حالم از بين ميره ؟!! بهرحال اونهم يه جورايي گرفتاره. ديشب يه خواب خوب ديدم، خواب بارون. اول كه ديدم ياور خونه ماست و داريم با هم حرف ميزنيم و بعد هم بارون شروع شد، اونهم چه باروني. به به، تند و درشت همونجوري كه من كلي دوست دارم. رفتم زير بارون و صورتم خيس از بارون شد. مامان ميگه آب و بارون ديدن، خوبه؛ ميگه بارون وآب يعني روشنايي. خلاصه بعد از بارون تو خوابم رنگين كمان شد، خداي من يه عالم، و خوشگل، خيلي عالي بودن. خيلي خوشگل و پر رنگ بودن. خواب شيريني بود وقتي از خواب بيدار شدم حس خوبي داشتم .. امروز رفته بودم نامه پست كنم و همينطور كه من اونجا بودم يه خانوم جووني اومد تو، بهتره بگم يه دختر جوون اومد. دنبال فرم كاريابي ميگشت و وقتي سؤال كرد، ميدونين يكي از اونهايي كه اونجا بودن چي گفت ؟ گفت: دختر جان تو رو چه به كار؟ تو بايد بري خونه شوهر كار كني، اونجا جاي كار توست، نه بيرون؛ برو تو بايد بري خونه شوهر و بعد هم بچه بياري. من جاي اون دختر آتيش گرفته بودم. واقعاً دلم ميخواست 4 تا گنده بارش ميكردم. آخه مردك اولاً اين چه طرز صحبت با يه خانومه ، ثانياً به تو چه آخه، از كجا ميدوني شايد از بس مشكل داره دنبال كار ميگرده. يا اصلاً دلش ميخواد مستقل باشه. ولي اون دختر اينقدر به نظر خسته ميرسيد كه حوصله بحث با اين تيپ آدمهاي بي ادب و بي عقل رو نداشت. من خيلي ناراحت شدم، به نظرم اين يه توهين به شخصيت زن هست كه حتي استقلال هم نبايد داشته باشه. من خودم شخصاً دوست دارم تو آينده كمك كنم و سازنده باشم ولي بعضي مردها هستن كه مخالف كار كردن زن هستن و اين درست نيست... متأسفانه خيلي از ما حتي بلد نيستيم نظرمون رو درست بگيم !!! گاهي از اين طرز فكر غلط كه زن فقط بايد بره كاره خونه بكنه و بعد هم 2 تا بچه پس بندازه و بزرگ كنه حالم بد ميشه. آخه زن كه فقط مال اين كارها نيست. اين افكار عصر حجري، ريشه توي گذشته ما داره؛ توي گذشته از زن همچين تصّوري داشتن، حالا هم اين تصوير تو ذهن خيلي ها هست و پاك نشده و اين جاي تأسف داره.....
بانو. Sunday, April 07, 2002
*
سلام، سلام، سلام، سلام...... دوست دارم به اندازه تمام غيبتهايي كه داشتم سلام كنم. هيچ فكر كردين به كلمه سلام، چقدر اين سلام مهربونه؟ به نظره من كه خيلي پر مهر ومحبت هست. يعني تمام آشنايي ها و روابط با سلام شروع ميشه، و خلاصه عمق وجود سلام مهر و محبت هست. ياورم نوشته چند روزه حس نوشتن نداره، طفلك حتماً خسته است يا فكرش زيادي مشغوله. منهم به دلايل مختلف غيبت داشتم :) بهرحال دوباره برگشتم. امروز بعد از 20 روز تعطيلي، رفتيم سر كلاس و كلاس هم كاملاً رسمي بود. از ديروز داشتم خاك كيف و كتابم رو ميتكوندم !!! آخه تو اين مدت يه كلمه هم درس نخوندم. امروز پسرها لباسهاي نو پوشيده بودن، معلوم بود مال عيد هست !!! دخترهاي بيچاره كه همش زير مانتوومقنعه هيچي پيدا نيست. بعد از 17 روز باز هم سال نو رو تبريك ميگفتن. الكي خوش بودن و به هم الكي لبخند ميزدن. اين حالت مال امروزه و از فردا همه چي مثل سابق ميشه و عادي. امروز بيدار شدن سخت بود چون عادت كرده بودم تا ظهر بخوابم و كلي صبح بيدار شدن عذاب بود. همه امروز از خواب كج وكوله بودن !!! ديروز خيلي جالب بود، داشتم از خونه ميرفتم بيرون كه يه هو تلفن زنگ زد وانگار 100 نفر هلم ميدادن تا برم گوشي رو بردارم، وقتي گوشي رو برداشتم فهميدم اون هل دادن ها الكي نبوده !! چون ياور پشت خط بود وقتي صداش رو شنيدم، اين قلبم گفت: تالاپ !! از اون بالا هُري ريخت پايين ! اين احساس هري ريختن پايين خودش دنيايي داره ها ! خيلي جالب بود. با هم صحبت كرديم و بعد من با نيشي باز رفتم بيرون :) من بيشتر مواقع حس ششمم خوب كار ميكنه، گاهي چنان ميزنه به هدف كه خودم حال ميكنم. بدتر از من ياوره كه آنچنان رادارهاش كار ميكنه كه آدم فكش همينجور باز ميمونه ! از يه قاره به قاره ديگه چنان زمان رو خوب تنظيم ميكنه كه يك ثانيه هم اين طرف اون طرف نميشه !! اينجوريها بالاخره...
يه شعر خوشگل بنويسم و بروم: وقتي كه خوشبختي را مي پذيري، رنج را نيز پذيرا مي شوي هشياري را كه برمي گزيني، گاه گيج و مغشوش ميشوي بر ديگران كه غالب ميشوي، مغلوب آنان نيز ميشوي هر قدمي كه به جلو بر ميداري، قدمي ديگر پشت سر مي گذاري تو! تو كه طلوع خورشيد را مي پذيري، چگونه از غروب آن گريزي خواهي داشت؟؟؟ عشق را كه مي پذيري..... Wednesday, April 03, 2002
*
يكي- دو روزه كه حس و حال نوشتن نيست. حالا همچين ميگم حس و حال نوشتن نيست كه انگار قبلا كه مثلا حس و حالش بوده چقدر مينوشتم و نويسنده بودم؛ ميدونم قبلش هم همچين نويسنده اي نبودم و قلمم اون جذابي و گيرايي لازم رو نداشته. بهرحال من اين روزا زياد توي مود نوشتن نيستم؛ ولي اميدوارم كه بانو اقلا جور من رو هم بكشه و پيش اونهايي كه هر از گاهي به اينجا سر ميزنن، ما رو روسفيد نگه داره. بهرحال بانو هم قلمش از مال من گيراتره، هم حرفاش بيشتر به دل مينشينه. من هم سعي ميكنم تا يكي- دو روز ديگه برگردم.
Monday, April 01, 2002
*
يكشنبه.11 / فروردين. ساعت 12 شب (در واقع بامداد دوشنبه) روي تختم رو به پنجره، رو به آسمون نشستم، آسموني كه تاريكه و سياهه ولي ابرهاي خاكستريش ديده ميشه. آسمون خوشگل شده امشب. خاكستري و سياه. ابرهاي خاكستري باعث شدن دور ماه يه منظره خوشگل و ناب پيدا بشه؛ يه جورايي دور ماه انگار مه هست. ماته !! هرچي هست ديدنيست. ستاره ام امشب پيداش نيست، چند شبه گم شده. شايد باهام قهره، شايد هم خوابيده !! بهرحال شب غريبي ست. ديشب هم شب غريبي بود. توي سكوت و تنهايي اتاقم سعي داشتم بخوابم، ولي كو خواب؟ انگار قحطي خواب بود. ساعت سه بود و من بيدار. سكوت اتاق و شب !! هي از اين دنده به اون دنده شدم ولي خواب به اين چشم نيومد !! تنها صداي نفسم بود كه به راحتي توي فضاي اتاق شنيده ميشد؛ ولي نه، دقت كه كردم و گوش دادم ديدم صداي ديگه اي هم هست، تيك تيك ساعت كه با هر كدومش انگار پتكي كوبيده ميشد توي سرم. هر تيك تاك نشون ميداد زمان به سرعت داره ميگذره ولي من بيدارم ! هر كار كردم تا صداش رو نشنوم، نميشد. انگار ساعت با صداي بلندتري فرياد ميزد. بهرحال شب سنگيني بود، امشب هم غريبه ولي نه مثل ديشب. سعي ميكنم با ديدن آسمون خودم رو آروم كنم و آرامش رو توي وجودم تقويت كنم. ديدن رنگهاي خاكستري و صورتي و سياه شب !! راستي هر كدوم از رنگها چي رو به ياد ما ميارن؟ من فكر ميكنم هر رنگي يه معنا و مفهومي رو براي هر نفر تداعي ميكنه !! مثلاُ سبز براي من يعني شادابي، سر زندگي و كلاُ زندگي ! زرد به نظر من جدايي ست و تنهايي، سياه كه نياز به معرفي نداره ! قرمز هم يعني شور و اشتياق و نشاط و تلاطم. خيلي ها ميگن قرمز رنگه عشقه ! و اما آبي؛ آبي واسه من همه چيزه !! واسه من آبي رنگه عشقه، آبي واسه من آرامشه، آبي يه سكوت پر معنيه، آبي واسه من خداست، مهر و محبت و لطفه، آبي رنگ رويا و آرزوست واسه من. يه شعر خوشگل براتون مينويسم خودتون متوجه ميشين: رنگ ياقوت و ژرفاي آب، رنگ آسمون و سكوت، رنگ رويا، رنگ اشك تو بر كاغذ؛ رنگ عشق آبي ست؛ ومن همه چيز را به رنگ آبي ميخواهم!!....
از دنياي رنگا بيام بيرون ! اين روزها هوا خيلي محشره. صبحها وقتي بيدار ميشي و ميري دم پنجره مي بيني درختا از روز گذشته سبز تر شدن يعني دقيقاُ متوجه رشد روزانه اونها ميشي، تا يه وقتي اين سبزي برگها خوشگله، يه سبز مخصوص. ولي آفتاب وقتي شديد ميشه رنگشون هم عوض ميشه، پهن ميشن. بهرحال طبيعته و مرتب در حال تغيره. كاش آدمها هم ميتونستن از هر فصلي يه درسي بگيرن. هميشه دوست داشتم مثل بهار عاشق باشم، مثل بهار نو باشم، بكر و ناب؛ دوست داشتم مثل تابستون مهربون وسرزنده باشم، وجودم گرم و پر مهر باشه؛ مثل پاييز پر معني و قشنگ؛ ولي نه مثل زمستون سرد وپير !! به نظر من خيلي چيزا ميشه از طبيعت ياد گرفت... بياين هميشه عاشق باشيم، هميشه هم رو دوست داشته باشيم و به هم احترام بذاريم، بياين سعي كنيم با هم مهربون باشيم، با اطرافيان و مردم. كمك كردن رو ياد بگيريم، عاشق موندن رو هدف كنيم، انسان بودن رو هم همينطور بانو !.... |
||
|
|
|||
|
Template Designer : |
|||