لينک ها

صفحه اصلی

پست الکترونيک



لوگوهای ما

برای لينک دادن به اين وبلاگ از کدهای زیر استفاده کنيد

 

 


 

يه عالم دوست خوب


 

ربل

آبی

مونا

غرور

زهرا

هليا

ژيوار

باکره

نيكان

زيتون

مسافر

گيلاس

كيمياگر

قبيله ما

35 درجه

دخترتنها

المادريس

خنگ خدا

آب و آئينه

می رقصم

غربتستان

پدر خوانده

من و مانی

تحفه خانوم

نازك نارنجي

بانوی شرقی

پسر بدجنس

خاله سوسکه

افکار خصوصي

خورشيد خانوم
سردبير : خودم

احسان و عشق

من و خودم و احسان

نوشی و جوجه هاش

وبگرد - سینا مطلبی

 


بايگاني وبلاگ


Saturday, March 30, 2002

* به نظرم بيشتر از اينكه اختلاف نظر باعث بشه مشكلي بين دو نفر پيدا بشه، طرز و مدل و لحن و شكل مطرح كردن اين اختلاف نظرهاست كه باعث ايجاد مشكل ميشه. اين به اون معني نيست كه آدم ريا كنه و يا چيزي غير از اونچه كه براستي فكر ميكنه و در دلش داره رو بگه؛ به اين معنيه كه هميشه براي گفتن و بيان كردن افكارش سعي كنه از بهترين، رساترين و ساده ترين كلمات استفاده بكنه و نه از كلمات و جملات معني دار، كنايه دار و گاهي هدفدار. در اينصورت حتي بزرگترين اختلافها و انتقادات رو ميشه با كلامي به زبون آورد كه اون حرفها طرف رو نكوبه، كوچك نكنه، و يا طرف فكر نكنه از اين انتقادات غرضي در كار بوده. چه بسا حرفا، انتقادات، ايده ها و نقطه نظرهايي كه كاملا منطقي هستن؛ اما لحن، شكل، و يا طرز گفتنشون يك جوريه كه درستي اصل حرف هم به خطر ميافته و اون حرف نامنطقي و غير منصفانه به نظر ميرسه؛ يعني منطق حرفمون فداي شكل بيان كردنش ميشه. هيچوقت نبايد اينطور باشه؛ هيچوقت.

11:49 PM


Friday, March 29, 2002

* گفنگويي واقعي بين بانو و ياورش
طرف هميشه سه شنبه ها تعطيله و كلاس نداره، جديدا قرار شده حالا كه سه شنبه ها تعطيله، بره سركار. ولي اون سه شنبه صبح، طرف رو Online ديد، طرف بهش گفت كه توي كتابخونه مدرسه هست و يك ساعت ديگه كلاس داره. همون موقع از طرف نپرسيد كه سه شنبه ها كه تعطيل بودي، پس چطور كلاس داري؟ درست وقتي صحبتشون Online تموم ميشه، زنگ ميزنه خونه طرف. طرف مدرسه بوده كه و كسي خونه نبوده، پس ميره روي پيامگير، قطع ميكنه. 2 دقيقه بعدش دوباره تلفن ميكنه و ايندفعه پيغام ميذاره كه: «دوستت دارم». فرداش كه با هم حرف ميزنن،‌ اين عين صحبتهاشونه:

- ... حالا بگو ببينم مگه ديروز سه شنبه نبود؟
- چرا.
- خب مگه تو نگفتي كه كلاس نداري و كار ميكني؟
- خب ...
- پس چرا ديروز مدرسه بودي؟
- چون صبحش رفتم مثلا درس بخونم، كارم از عصرش شروع ميشد، از ساعت 4 تا 9:30 رفتم سر كار. تازه درس هم نشد هيچي بخونم.
- آهان ، كلاس هم داشتي؟
- يك كلاس بود كه كلاس رسمي نبود، يك كلاس بود كه توي كتابخونه تشكيل ميشد كه بهمون ياد دادن كه وقتي ميخوايم مقاله تحقيقي بنويسيم، از كجا شروع كنيم و چطوري اطلاعات جمع كنيم و ...
- ببينم ديروز كه اونجا بودي پس چطور IP Address مال خودت بود پس؟
- چون با كنترلر ويندوز XP ميشه از جاي ديگه به كامپيوتر وصل بشم و .... الووو
- الو هستم
- پس چرا جواب نميدي؟
- داشتم گوش ميدادم ، پس اينطور !!!
- مثل بازرسها سوال ميكني !! وقتي اينطوري سوال ميكني، ناخودآگاه فكر ميكنم ديروز هم كه گفتم خونه نيستم ولي تا صحبتمون تموم شده بود به خونمون تلفن زده بودي، براي اين بوده كه چك بكني كه خونه هستم يا نه؟
- نه ، اصلا.
- پس چرا بار اول قطع كردي و پيغام نذاشتي و 2 دقيقه بعدش دوباره تلفن كردي و پيغام گذاشتي «دوستت دارم» ؟؟
- چون بار اول كه تلفن زدم ،‌ ديدم در اطاقم بازه ، قطع كردم و در رو بستم و بعد از دوباره تلفن كردم. اين سوالها هم فقط براي دونستن بود ،‌ طور خاصي نبود
- ميدونم واسه دونستن بود، ولي لحن سوال با سوال كلي ميتونه فرق بكنه. اين سوالها يك لحني داره كه انگار ميخواي يك چيزي رو ثابت كني.
- نه ، به نظرم سوالهام لحني خاصي نداشت و بودار نبود ،‌ فقط براي دونستن بود ، همين
- آهان !!!

لطفا نظرتون رو بفرستيد و بگين كه شما در اين مورد چطور فكر ميكنيد. آيا اين سوالات ، سوالات روزمره و معموليه؟ يا از سري سوالهاي هدفداره؟

1:27 PM


* راستي كدومتون فيلم امروز رو ديدين؟ آره ‹‹ بچه هاي آسمان ›› رو ميگم. خيلي خدا بود نه ؟ من كه كلي از فيلم هاي مجيد مجيدي حال ميكنم و خوشم مياد. راستي يه شعر خوشگل بزارين بنويسم : ‹‹ .... هر چه بهم تر، تنها تر،از ستيغ جدا شديم: من به خاك آمدم وبنده شدم. تو بالا رفتي و خدا شدي!!..››
بانو.

8:05 AM


* 8/1/1381 :بعد از ظهر ابري يه روزه بهاري. خونه ساكت و خلوت. تن خسته ام رو كشوندم تا روي تخت. اونقدر رخوت و خستگي داره كه نميدونم چيكارشون كنم. بار سنگيني روي دوشم احساس ميكنم. يه بار زياد. نمي دونم يه هو چرا اينجوري پريشون خاطر و افسرده و رنجور شدم؟ ديشب مخصوصاُ حس ميكنم كه يه جنون آني آمده بود به سراغم، اونقدر حس بدي داشتم كه نميدونستم چيكارشون كنم؟ ‹‹ نه ديداري ، نه بيداري ، نه دستي از سر ياري ، مرا آشفته ميسازد چنين آشفته بازاري ›› نميشد حتي فرياد بزنم. وقتي اينقدر پُر ميشم و ظرفيتم تكميل ميشه فكر ميكنم تنها علاجش گريه بلنده تا يه جورايي تخليه بشم. ولي ديشب اون فشار عصبي وارده رو نميدونستم چي كار كنم. اشكم جاري بود ولي بي صدا بود، بايد فرياد ميزدم، بايد هق هق گريم رو سر ميدادم. توي تاريكي شب و تنهايي و خلوت اتاقم. ولي افسوس نتونستم وقدرت نداشتم؛ قورت دادم اون فرياد رو؛ قورت دادم اون صدايي كه بايد در ميومد. ..... نميدونم بايد نوشت يا بايد دفن كرد. نميدونم، خودم هم موندم وقتي ميگم يه جوره، وقتي نميگم يه مدل ديگه... ‹‹ چنين نبود واينچنين نيز نخواهد ماند ››. تازه ياور هم كه خبري ازش نيست، من دوست دارم وقتي تو كاري بي تقصيرم طرف خودش بفهمه. من نميگم خالي از اشكالم ولي من هرچي ايراد كارش رو گفتم اثري نداشت... ادامه ندم بهتره. فقط ميدونم خيلي خستم، تكيده و افسرده، بي رنگ و بي روح، بي شوق و بي اشتياق، بي آ رزو و تهي؛ توي يه خلأ مرتب دارم دست و پا ميزنم. الان به هيچ جا وصل نيستم؛ ‏ولم، در كل خرابم. در كل داغونم و در كل ساكت بشم بهتره؛ در كل قاطي شدم؛ در كل نميدونم چي كار كنم و در كل گره خوردم؛ دست تقدير و روزگاره كه من رو داره با خودش ميبره. در كل دارم دست و پا ميزنم. خدايا به نظرت من كم فكر وخيال دارم كه از گوشه كنار ها هم برام هي ميزايي و ميزاري تو دامنم ؟ آره ؟؟؟ ‹‹روزگار غريبي ست نازنين، روزگار غريبي ست- عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد››. درست حس اون پرنده اي رو پيدا كردم كه داشت پرواز ميكرد و يه بارون و طوفان شديد شد و يه مقداري از پرهاش كنده شد و بقيه اش هم اون قدر خيس شده كه قدرت و توانايي پرواز رو ازش گرفته. الان ديگه اون حس پرواز رو ندارم، خيس و بي رمق افتادم، فعلاً نميتونم به پرواز ادامه بدم !! به اميد رسيدن به نيروي جديد!!!!
بانو.

8:02 AM


* براي گفتن من، شعر هم به گل مانده ...

12:04 AM


Thursday, March 28, 2002

* من به دنبال كسي ميگردم كه تماميّت اندوه مرا دريابد. هيچ كس با من نيست. من به دنبال كدامين واژه؟ به دنبال چه كسي ميگردم؟ پاهايم خسته است و دو چشمانم در پرنورترين گردش ايّام زمان بي نور است. هيچ كس با من نيست، من كه در ژرف ترين نقطه شب زاده شدم، در كدامين نقطه نور به دعا بنشينم؟؟؟.............
بانو.

8:57 AM


Wednesday, March 27, 2002

* منم بانو ولي كلي غمگينم، بانو دلش پر از غمه. كو اون فريادرس هميشگي؟ كو؟ بانو دلش اشك ميخواد، چه كنم؟

1:24 PM


Tuesday, March 26, 2002

* ديديد گفتم كه ياورم هميشه كارهاي مخصوص خودش رو داره !! ‌:) باز هم اولين مال اون بود. اولين تبريك واسه تولدم. صبح، البته درسته بگم ظهر ساعت 12:15 من با صداي خوب ياورم بيدار شدم. تلفن كرد كه طبق معمول اولين باشه، و بود. خيلي عالي بود و مهربون عين هميشه. اينو ميتونين از نوشتش بفهمين... ياور خوب خودمه :) مرسي ....

1:21 PM


Monday, March 25, 2002

* "عزيز من؛
امروز روز تولدته. كاش ميشد مثل اون روزاي خوب گذشته، دوباره صبح زود بيدار بشم تا باز در نهايت تازگي و طراوت، نامه ي كوچكي رو همراه با شاخه گلي سرخ بر سر راه تو بذارم تا بدوني كه عشق ما، كوه نيست تا زمان بتونه ذرّه ذرّه بسايدش و بفرسايد. كاش ميشد بانو...
احساس ميكنم كه ديگر واژه هاي كافي نامكرّر براي بيان احتياج و محبتّم به تو در اختيار ندارم... صبور باش عزيز من، صبور باش تا بتونم كلمه يي نو، جمله يي نو و كتابي نو، فقط براي تو بسازم و بنويسم تا در برابر تو اينگونه تهيدست و خجلت زده نباشم...
با اينهمه، من و تو خوب ميدونيم كه عشق ما در قفس واژه ها و جمله ها جا نميشه، مگر اونكه رنج اسارت و حقارت رو احساس كنه. عشق ما، براي اينكه در كلمات و جملات عاشقانه جاي بگيره، بايد بسيار كوچك و كم بنيه بشه.
عزيز من؛ عشق ما، هنوز از كلام عاشقانه خيلي عظيم تره."

10:46 PM


* واي خداي من، عمرا چه زود ميگذره. وقتي به عقب بر ميگردم يه جورايي مثل اين مي مونه كه سنگ ريزه هاي حسرت رو تو درياي ديروز پرت ميكنم. وقتي تقويم روي روزهايي باز ميشه كه همشون در سالهاي اخير پر از خاطره بودن، يه جورايي دلم رو انگار فشار ميدن. حالا يا خاطره خوب و شيرين يا بد و ناراحت كننده، بهرحال اين دل من يه جورايي ميشه كه توصيفش سخته چون يه حسّه و حس وصف نميشه. گاهي به خيلي وقت پيشا بر ميگردم، شايد كودكي و بچّگي، از بچگي هام چيزه زيادي يادم نمياد هرچند وقايع خاص يادمه ولي كلاً كودكيم رو خيلي به ياد ندارم جر اون شيطوني هاي عالمه بچّگي و شرارتهايي كه هر بچّه اي داره حالا من يه ذره بيشتر. اينو همه ميگن، كه بچه پر درد سر و پر سر و صدايي بودم . بگذريم. ولي از وقتي يادم مياد كه وجودم رو شناختم، از وقتي كه يه جورايي تار و پود شخصيتم رو كشف كردم خاطرات و روز هاي گذشتم يادم مياد، مخصوصاً اون روز هايي كه بيشتر از بقيّه دوستشون دارم. كلاً حافظه تاريخي خوبي دارم. گاهي چيزهايي يادم مي مونه كه واسه خودم هم يه جورايي جالبه !!! نمي دونم چرا دارم اين حرفا رو ميزنم . گاهي وقتا كه بي هدف رو تختم دراز ميكشم سعي ميكنم گذشته رو مرور كنم (ذاتاُ اين مدلي هستم، مرور ميكنم ! البته تخيّل هم در كنارش هست همونطور كه قبلاُ هم گفتم! ) اون وقت نمي فهمم ساعت چطوري گذشته، گذر زمان رو حس نميكنم اصلاُ ميرم تو يه حالت ديگه، اونوقت كه به خودم ميام ميبينم اصلاً حاليم نبوده. از خاطراتي كه هميشه با يادآوريش خنده مياد رو لبهام، خاطرات با هم بودن من وياوره، كل زندگي ما و روزهاي مشتركي كه داشتيم و ثبت شده تو تقويم زندگيمون ! آره، باور كردني نيست ولي من و ياور خيلي خيلي خيلي با هم خاطره داريم و جالبتر اينجاست كه خاطره مشترك ما لزوماً وقتي ما با هم بوديم اتفاق نيفتاده، يعني منظورم اينه كه اون روزهايي كه شده واسه ما خاطره، من و ياور كنار هم نبوديم؛ مثلاُ ممكن بود هم رو توي خيابون ببينيم يا تلفني حرف زده باشيم و يه سري اتفاقات كه تفسيرش طولانيه ! بهرحال الزاماُ با هم بودن و در كنار هم بودن ما، خاطرات ما رو شكل نداده (اميدوارم منظورم رو روشن گفته باشم). ياور هميشه يه سري كارهاي مخصوص خودش رو داشت كه حتماُ هم الان داره، ولي به صرف دور بودن قابل لمس نيست. هميشه كارهايي ميكرد كه هم شكّه ميشدم هم خوشحال.از عادتهاي هر سالش اين بود كه بلافاصله بعد از تحويل سال تك زنگ ميزد خونمون و اين يعني " به يادت هستم" كه واسم كلي ارزش داشت. هميشه روز تولدم اولين تبريك رو ياور بهم ميگفت. هميشه اولين ها مال ياور بود، دوست دارم تا آخرش هم اون باشه كه اولين ها رو داره !! صبخ روز تولد 19 سالگيم ياور بود كه تلفن كرد و تولدم رو تبريك گفت و با يه جمله قشنگ و ناز روزم رو شروع كردم. راستي فردا هم تولدمه، تولد بيست و يك سالگيم. يه وقتي كه بچه تر بودم مثلاً 6-5 سال پيش فكر ميكردم يه دختر 21 ساله يعني اوووووف ديگه كلي بزرگ شده ، فكر ميكردم هيچوقت به اين سن نميرسم. حالا كه رسيدم ميبينم آره يه دختر 21 ساله خانوم شده ولي نه اون قدري كه فكر ميكردم و هيچ اتفاق خاصي هم نيفتاد !!! شما هم اين مدلي هستين؟ الان هم همون اخلاق بچگيم رو دارم، آره هنوزم فكر ميكنم مثلاُ يه دختره 26-25 ساله خيلي خيلي بزرگه. از طرفي ميدونم توي اون سن هم اتفاق خاصي نخواهد افتاد و همين جوري هست حالا با يه سري تفاوتها كه بعداُ روشن ميشه. ميدونم چشم به هم بزنم مثل برق كه اين 6-5 سال گذشت اين سالها هم ميگذره. هميشه ياد حرف مامان بزرگم مي افتم كه گفت: قدر اين جووني رو بدونين كه اگر از دستش بدين ديگه جبران شدني نيست. ميدونم عمر عين برق و باد ميگذره. مياد ونمي فهمي كه اين سالها رفتن و تموم شدن. هميشه از خدا خواستم روزي نرسه كه فكر كنم از فرصتهاي زندگيم خوب استفاده نكردم چون ميدونم حس چندان جالبي نيست. راستش از اين روزا داشتم، ولي خب از خدا ميخوام ديگه نداشته باشم. از خدا ميخوام كمكم كنه تا از تواناييهام خوب و به جا استفاده كنم............ دوستت دارم.

12:22 PM


Sunday, March 24, 2002

* كسي بهار منو نديده؟ كسي عيد منو نديده؟ سبزي پلو ماهي عيد رو چي؟ عيدي هام كوش؟ اونارو هم كسي نديده؟ من امسال همشون رو گم كرده ام. چرا همشون امسال گم و ناياب شدن؟ راستي كسي بانوي منو نديده؟؟؟

12:17 AM


Friday, March 22, 2002

* سلام به همه. اميدوارم خوب و خوش باشيد و تو اين ايّام بهار مثل من از حال وهواي بهاري كلي لذت ببريد. اين روزها چون همه ميرن ديدن هم، ما هم بيشتر وقتا خونه نيستيم. از اين بابت چندان راضي نيستم چون كمتر با ياورم تماس دارم، ظاهراً اون هم گرفتاره. امروز ظهر بارون خوشگلي ميباريد، خيلي خوشگل قطراتش درشت بود و من ديوونه اين رگبارها هستم، هميشه دلم خواسته زير اين بارونها قدم بزنم. دلم ميخواد دستم تو دست كسي باشه كه اونهم مثل من لذت ميبره. گاهي كه دلم ميگيره از اين فكرا ميكنم، يه جورايي تخيّل ميكنم. اونچه دوست دارم رو توي رويام جستجو ميكنم. هرچند ياور ميگه تخيّل نكنم...... بگذريم. الان بايد بريم فرودگاه دنبال خالم. پس تا سلامي دوباره. بدرود

11:08 AM


Thursday, March 21, 2002

* سلام به همه ايرونيها. امروز اولين روز بهار بود و چه خوب هم بود، همه شاد و پر شور بودن. لااقل تو خونه ما كه اينجوري بود. صبح رفتيم ديدن مامان بزرگم، و طبق رسم هر سال ناهار اونجا بوديم وآش خورديم. آش دوغا كه اگر خورده باشين مي دونين چقدر خوشمزه ست !! به نظر من خونه مامان بزرگها هميشه همه چي يه مزه و طعم ديگه اي داره همه چيز خوشمزه تر هست، نه؟ بهرحال خوش بوديم و دور هم خوب بود. ايشالا تا آخرش خوبي و شادي باشه واسه همه. بيشتر واسه اين نوشتم كه به ياور يه چيزي رو بگم؛ اينكه خيلي برام عزيزه و هميشه خوبي و شاديش رو ميخوام.

10:22 AM


Wednesday, March 20, 2002

* يك سال ديگه هم گذشت. سال 1380 واسه من نسبت به سالهاي ديگه، سال متفاوتي بود. اولين سالي بود كه كاملا مستقل بودم، خونه خودم رو داشتم، كاملا خرج خودم رو دادم: از غذا و لباس گرفته تا اجاره خونه و پول تحصيل؛ حتي يك ريال هم از پدرم نگرفتم. اولين سالي بود كه همه مخارج زندگيم 100% از درآمد خودم تامين شد. از طرفي هم اولين سالي بود كه آخرين لحظاتش رو تنهاي تنها سپري كردم و لحظه تحويل سال رو هم تنها گذروندم. البته پدر و مادرم هم در ايران به اينترنت دسترسي دارن و اين شد كه توي لحظه تحويل سال به وسيله Web Camera و برنامه NetMeeting، ميشه گفت يكجورايي با هم بوديم. بهرحال، نوشتن اين چند سطر تنها بهانه اي بود كه به همه سال نو رو تبريك و شادباش بگم و براتون آرزوي شادي و سلامتي بكنم؛ و يادي هم از يار و همسفر زندگيم بكنم كه هرچند مثل يك غنچه شاداب، ناز و ظريف و شكستني ست؛ اما در اين روزها و ماهها و سالهاي دوري، چه صبورانه سرشار از استقامت و صداقت و سرسختي ست. مرسي بانو.

6:02 PM


* واي امسال هم تموم شد و سال 80 هم رفت تو تاريخ، ثبت شد جزايّام دفن شده. يعني يكسال از عمر ما گذشت. خوب يا بد، بهرحال سپري شد.امروز هم همون حس مهيّج، همون حس غريب، همون حس آ‌خر سالي رو داشتم. برام جالب بود هر كار كه ميكردم آخرين بود در سال 80: آخرين ناهار 80، آخرين حمام 80، آخرين چَت 80 با ياور، آخرين خريد 80، آخرين داريوشي كه گوش دادم و از اين آخرينها زياد داشتم. هر چيزي در نوع خودش آخرين بود و باز بعد از تحويل سال همه اولين ها شروع ميشه. اولين چَت در 81، اولين ديدار، اولين بوسه، اولين هديه در 81 والي آخر... بهرحال اين عمر كه داره سپري ميشه و من خوشحالم كه يكسال ديگه رو با روحيّه اي خوب پشته سر گذاشتم. هر چند گاهي از روزهاش پر غم و رنج و درد بود ولي در كل حس ميكنم قوي باهاش برخورد كردم، سعي كردم استقامت خودم رو در مقابل مشكلات محك بزنم. گاهي خودم رو ضعيف پيدا ميكردم و گاهي هم ميتونستم با مشكلات كنار بيام. به قول ياور كه هيچ زندگي بدون تلخي و رنج نميشه، اين مشكلاته كه زندگي رو ميسازه، مشكل نمك زندگي ست. اينا حرفاي ياوره. خدا رو شكر ميكنم كه امسال هم در صحّت و سلامت بوديم، خودم و خونوادم و همه اونهايي كه به نوعي بهشون وابستگي دارم و علاقه مندم. هرچند عزيزي امسال از بين ما رفت ولي باز هم جاي شكرش باقيه !! امسال كه در پيش داريم سال اسب هست و اسب هم كه تاخت و تاز داره و در عين حال نجيبه !! خدا ميدونه چه سرنوشتي واسه هر كدوم از ما رقم خورده. نميدونيم چي در انتظارمون هست؟ بهرحال اميدوارم هر كس هر چي ميخواد از خدا بگيره. آرزو ميكنم تمام جدايي ها به وصال برسه، از خدا ميخوام دختر خوبي واسه خونوادم باشم، دوست دارم همراه خوبي واسه ياور باشم. دلم ميخواد كسي باشم كه ارزش زنده بودن داشته باشه وانسانيت رو به دوش بكشه. دوست دارم نه فقط يك اسم كه يك نقش سازنده باشم. اما چطور؟؟ بايد آرزو كنم، و براي آرزوهايم نيك بيانديشم و براي انديشه ام نيكو عمل كنم وقاطعانه پيش برم... به اميد اون روز... قبل از لحظه تحويل سال همه يه آرزويي دارن، ميگن آرزوي اون لحظه برآورده ميشه. اون لحظه يه حس خوبي داره، ميگن حتي ماهي قرمز سفره هفت سين هم اون لحظه بي حركت واميسته و همه اينها به نظرم خيلي خوشگله. اون لحظه اينهمه ايراني از دلشون يه چيزي ميگذره و اين خيلي باشكوهه نه؟ همين چيدن سفره هفت سين و جمع شدن اعضاي خونواده دور هم در لحظه تحويل سال، همش خيلي خوشگل و نابه !! امسال سفره هفت سين (يعني ميز هفت سين) رو من چيدم، هر سال مامان ميكرد ولي امسال گفتم سليقه ام رو نشون بدم و بچينم !! سماق و سكه و سپند و سركه و سيب و سياه دونه و سبزه و گلدون و گل سينِره بنقش و آيينه و ماهي قرمز كوچولوي توي تنگ و شيريني وآجيل و قرآن و شكلات و دو شاخه گل زنبق بنقش چيزايي بودن كه من امسال توي سفره هفت سين گذاشتم و به نظرم خيلي خوشگل شد. بهرحال اميدوارم اين سنتها هميشه درست ادا بشه چون به نظرم ايرونيها به همين سنتها معروفند.
با بهترين آرزوها و شفاف ترين محبتها... بدرود.

1:56 PM


Tuesday, March 19, 2002

* سلام به تمام وب لاگ خوانان عزيز. بعد از سه روز غيبت بالاخره سروكله ام پيدا شد، راستش رو بخواهيد كامپيوترم مريض بود و توي بيمارستان بستري بود، و بعد از كلّي عمل جراحّي و معاينه بالاخره بعد از تعويض ويندوز حالش بهتر شد و آوردمش خونه. الان هم كلّي حرف واسه گفتن و نوشتن دارم. دلم واسه اين سرزمين تنگ شده بود، واسه دنياي اينترنت !!! توي اين سه روز انگار يه چيزي رو گم كرده بودم. يه چيزه اساسي !! پُل ارتباطي من و ياور همين كامپيوتره و توي اين سه روز هم از هم بي خبر بوديم. بهرحال خوشحالم كه گم شده ام پيدا شد !! با دوستم كه صحبت ميكردم بهش ميگفتم نسرين انگار دست راستم نيست !! بهرحال، توي اين سه روز كارهاي زيادي انجام شد و بيشترش به خيابون گذشت. نصفش هم تو راه و بيراه شركت بودم و جوياي حال اين كامپيوتر. توي دو روز اخير دو تا از دوستاي قديمي ام رو ديدم، يكشب از دوستان دبيرستانم كه خيلي هم ادعّاي معرفت ميكرد رو ديدم خيلي وقت بود ازش بيخبر بودم روي هرچي بي معرفت بود رو سفيد كرده اين دختر !! خلاصه بعد از يه سلام و احوال پرسي ساده از هم جدا شديم. خيلي هم ناراحت نبودم از اين وضع چون ميدونستم اين آدم رفيق صميمي و خوبي براي من نخواهد شد چون ذاتش فرصت طلبه !! نميخوام غيبت كنم، پس ادامه نميدم. روز بعد وقتي رفته بودم خريد، از دوستان قديمي و صميمي ام رو ديدم ( نميدونم چطور لطف خدا شامل حالم شده بود و چشمم به جمال ياران قديمي روشن ميشد) اين دختر از بچگي همكلاسيم بود، بعد هم همسايه بوديم توي همون كوچه اي كه قبلاً‌ ازش گفته بودم، اينقدر خشك و رسمي احوال پرسي كرديم كه خدا ميدونه. اين بار بعد از جدا شدن دلم خيلي گرفت، افسوس خوردم چون ميدونستم دوستي ما ميتونست دووم داشته باشه، هرچند هميشه از طرف من بوده ولي شخصاً دوستش داشتم. ولي نميدونم چي بود كه ما رو به اينجا كشوند ؟!! بگذريم، اين بحث رفيق و دوست در طالع من نوشته شده و جاي بحث نداره !! پس ولش كنم بهتره.از حال و هواي عيد هم كه حتماً خبر داريد. ولي جالب برام اينجاست كه توي يكي از ميدون هاي شهر كه گلهاي ياس زرد و ژاپني هاي خوشگل و كوچولو درآمدن خيمه هاي عظيم و بزرگي كار گذاشتن، حتيّ دور اين گلهاي خوشگل پارچه سياه و كلفتي پيچيدن!! يعني بهار و تازگي رو دارن توي اين ايّام قايم ميكنن و اين خيلي جالبه. خيلي افسوس خوردم، طبيعت كه قايم كردن نداره، نو شدن كه پنهان كردني نيست، نو شدن جزيي از زندگيه. ولي متأسفانه با اين برخورد حتيّ جلوي بهار و طبيعت هم گرفته شده. بيچاره ژاپني هاي صورتي و ناز كه زير اين پارچه ها دارن خفه ميشن !! شنيدم كه توي راديو اعلام شده (به نقل از يكي از آقايون !!) كه روبوسي در ايّام عيد حرام است چون محّرمه. يعني امام حسين اينقدر كوچيك ميشه با روبوسي؟ خداي من، گفته شده ما از امام حسين نون ميخوريم و به احترامش ديده بوسي و عيد نداريم ! نميدونم بخندم يا تأسف بخورم؟

8:05 AM


Saturday, March 16, 2002

* امروز بعد از كلي دنگ و فنگ بالاخره گواهينامه رانندگي اينجا رو گرفتم. اگه درست و حسابي پيگيرش ميشدم، بايد مدتها پيش ميگرفتم. اينجا گرفتن گواهينامه زياد سخت نيست، تازه الان يك ساله كه مثلا خير سرشون قوانينش مشكلتر شده ولي باز هم واسه ما ايرونيها كه رانندگي رو توي اون وضيعت نابسامان رانندگي در ايران ياد گرفتيم، آسونه. البته آب بندي شدن از نظر رانندگي توي ايران يكسري معايب هم داره كه همونها هم منو به دردسر انداخت. من سال 1374 توي ايران گواهينامه گرفتم و تا وقتي كه اينجا اومدم 5 سال رسما پشت فرمون نشسته بودم، اگه غير رسميش هم بخواين كه از 4-3 سال قبلش بود كه مثل اكثر شمائي كه دارين اينارو ميخونين، من هم سر ظهرها به ترمز و كلاج و ترمزدست ماشين بابام حال مبسوطي ميدادم. بهرحال، حٌسن اين تجربيات اين بود كه ميتونستم با سرعت 150-140 خوب بين ماشينها لايي بكشم، يا مثلا خوب ماشين رو توي كوچكترين شكافها جا بدم و از بقيه بزور راه بگيرم ولي متاسفانه هيچكدوم از اين تبحرات اينجا بدرد نميخوره. معايبش هم اين بود كه اينجا كه اومدم نه حاليم ميشد ‏علامت STOP چيه، نه ميدونستم Blind Spot (نقطه كور) چيه و يا اينكه Shoulder Check (چك كردن بغل ماشين از روي شونه قبل از پيچيدن) اصلا به چه درد ميخوره، و كلي چيزاي ديگه. در ضمن اينجا مثل ايران نيست كه 5 نفر رو به صورت كنسرو فشرده خيارشور سوار ماشين بكنن و دونه دونه 5 دقيقه امتحان بگيره و بعد از قبول/رد شدن همونجا از ماشين بندازنت بيرون كه پياده برگردي. اينجا تنها ميري و 45 دقيقه خوب زير و بم رانندگيت رو درميارن و خيلي خيلي دقيق همه چيزت رو زير نظر داره و كوچكترين موارد رو هم در يادداشت ميكنه. بار اول يك سال و نيم پيش بود كه رفتم امتحان بدم؛ هنوز تازه از ايران اومده بودم و بدنم هنوز گرم بود، آنچنان رانندگي گندي كردم كه يارو بعد از يك ربع منو برگردوند و يك ضربدر گنده هم كشيد روي كاغذم؛ گفت براي حفظ سلامتي هردومون بهتره زودتر امتحان رو تموم كنيم، اصلا فرصت نداد كه بقيه هنرهاي وافري كه به واسطه رانندگي در ايران كسب كردم رو به معرض نمايش بزارم! بعد از اين شكست خفّت بار ديگه نرفتم تا 8-7 ماه پيش. دفعه دوم خيلي از نظر رانندگي اصلاح نژادي شده بودم و تونستم 45 دقيقه رو دووم بيارم ولي با اينحال باز هم، بنا به دلايل متعدد، اٌفتان و نالان و خيزان راهي خونه شدم ! امروز بعد 8-7 ماه باز رفتم و ايندفعه قبول شدم، درسته كه الان ميشه گفت نسبت به رانندگي قانونمند اينجا جا افتادم ولي هيچوقت دوست ندارم هنرهاي ارزنده اي (!!) كه توي ايران ياد گرفتم رو فراموش كنم چون اگه هروقت بيام ايران ميدونم اين رانندگي كسل كننده و بدون انگيزه (!!) و بي اكشن به درد ايران نميخوره. فكرش رو كه ميكنم، ميبنم رانندگي توي ايران در عين بي نظمي باز هم يك نظم خاص داره، يعني همون بي نظمي و قاراش ميشي يكجورايي واسه خودش شده نظم، و اگه اون نظم رو رعايت نكني يا تصادف ميكني يا فحش خواهر و مادر بقيه راننده ها رو بايد تحمل بكني.

آهنگ در حال پخش: ابي - خورجين
ترانه خورجين از آلبوم شب زده هست، شعري زيبا از ايرج جنتي عطائي و آهنگي از بابك بيات كافيه كه يك ترانه رو موندگار بكنه؛ حالا صداي ابي هم بهش اضافه بشه، ديگه ميشه شكّي كرد؟

12:57 AM


Friday, March 15, 2002

* سلام به همه. امروز جمعه ست، من هيچ وقت نتونستم جمعه ها رو هضم كنم، يعني هميشه حّسى كه جمعه دارم هيچ روزى ندارم. الان هم آخرين جمعه سال رو دارم ميگذرونم، كاش ميشد يك تقويم بگيرم كه روزهاى جمعه اش پاك شده باشه !!! از صبح كه بيدار شدم به مامان كمك كردم ، وجود خونمون امروز ريخته بود بيرون و كلّى به تميزكارى گذشت. ديشب يه خواب جالب ديدم، خواب اون كوچه دوست داشتنى، همون كوچه اى كه توش بزرگ شدم، كوچه اى كه توش دبستان و راهنمايى و دبيرستان رو تمام كردم و هى بزرگ و بزرگتر شدم. هنوز هم وقتى يادش مى افتم آه ميكشم، آه از سر حسرت، حسرت روزهاى بچگى و روزهاى پر شور و هيجانى كه داشتم و گذشت. كوچه اى كه هنوز هم با گذشت حدود 8-7 سال هر وقت دلم مىگيره ميرم و ازش ميگذرم وخاطراتم از جلو چشمم ميگذره، ميدونم هرگز اون كوچه فراموش نميشه !!!!! بهرحال خواب اون كوچه رو ديدم. تو خوابم من همين سنى بودم وتوي كوچه وايستاده بودم و يه هو ديدم يه دختر بچّه 5-4 ساله داره مياد طرف من، من هم اول فقط نگاش مىكردم تا وقتى كه نزديك شد وديدم اون دختر كوچولو خودم هستم، بعد خودم خودم رو بغل كردم !!! واسم خيلى جالب بود كه بچگىام رو ببينم ولي خب نفهميدم آخرش چى شد چون از خواب بيدار شدم !!.........خب من فعلأ برم يك كم به مامان كمك كنم باز برميگردم !! ... باز هم سلام الان كلّى خسته هستم، همه اتاقم رو تميز كردم، اتاقم رو تميز كردم همش رو و الان عين يه دسته گل شده و كيف مىكنم وقتى نگاش مىكنم. دم غروبه و ميدونين غروب خيلى غمگينه، مخصوصاً غروب جمعه ! آسمون خيلى خوش رنگه الان. صورتى و آبي و خاكسترى. منتظرم تا ستاره ام در بياد ، آخه ميدونم هر كس واسه خودش يه ستاره داره، منم وقتى رو تختم دراز ميكشم از پنجره فقط يك ستاره است كه ديده ميشه و من اون رو ستاره خودم ميدونم و هر شب منتطرش هستم، راستي شما هم ستارتون رو هر شب مىبينين؟؟...

6:42 AM


Thursday, March 14, 2002

* سلام، اين دومين سلام من به شماست. شايد توضيح اين مطلب لازم، شايد هم جالب باشه كه بدونين من از ديروز دارم توى اين وبلاگ مي نويسم.
يعني اين وبلاگ دو تا نويسنده داره !!! آره دو تا داره، و من از ديروز شروع كردم. دوستم كه تا ديروز مينوشت اين پيشنهاد رو كرد كه من هم بنويسم.
يعني اولين كار مشتركمون !!!!! فكر مي كنم اولين زوج اينجوري وبلاگ نويس هستيم !! البته دوستم كه بعد از اين توي نوشته هام بهش ميگم "ياور" اُستاده و من هنوز شاگرد! بهرحال فكر كردم اينو بدونين بد نيست. قصّه آشنايى من و ياور طولاني هست و به اون كارى نداريم. همون طور كه ميدونين اون ايران نيست ولي من ايران هستم و كلّي از نظر جغرافيايى بين ما فاصله ست ولي خب دلامون پيش هم هست .
خب بگذريم، امروز صبح كلاس داشتم رفتم ولي استاد هم حس كلاس رو نداشت و بيخود گذشت.سعى كردم تمام راه رو پياده برگردم خونه چون اين
روزها واقعاً حال و هواى ديگه اى داره و آدم خوشش مياد راه بره و به مردم نگاه كنه، يك جورايي شادن و آدم تو چهرهاشون ميتونه اين شادى رو ببينه. من خودم هميشه دم دماى عيد كه ميشه يك مدلي ميشم، يك حس خوب دارم حس تازه شدن، نو شدن و در واقع بهارى شدن.هرچند گفتند :"ما شيعيان امسال عيد نداريم"، ولي اون شور و نشاط و هيجان رو نميشه از مردم گرفت .اون هم واسه همچين سنّت و رسم خوشگل و قشنگى. با اينكه امسال عيد و محرم با هم مقارن شدن ولي چيز جالب اينه كه شديداً قرمز مد شده و من موندم كه چه جورى ميخوان قرمز بپوشن !!!! اين جوريها بالاخره !!! امروز هم برنامه خاصي ندارم، فقط بايد برم خيابون تا واسه خواهرم چيزى بخرم، يعنى براش عيدى بخرم، نميدونم ولى چى بگيرم !!!؟؟؟ هر سال همين مشكل وجود داره. دوست دارم نوشته هاى امروز رو با يك تيكه از شعر فروغ تموم كنم كه كّلي به نظرم خوشگله:
عاشقم، عاشق ستاره صبح؛ عاشق ابرهاى سرگردان؛ عاشق روزهاى بارانى؛ عاشق هرچه نام توست بر آن.
منتظر باشين برمىگردم!

3:08 AM


* اينطور كه شنيدم، چهارشنبه سوري امسال توي ايران چندان دلچسب نبوده. هم براي اينكه يك دوگانگي بين مردم بوده سر اينكه چهارشنبه سوري پريروز بايد ميبوده و يا هفته بعد، و هم اينكه اصولا جو موجود چندان مناسب نبوده. البته اين مساله جو بد چند سالي هست كه گريبان خيلي مراسم و مجالس عمومي و اجتماعي رو گرفته و چهارشنبه سوري هم يكي از اونهاست. گير دادنها از طرفي زياد شده، و از طرفي چهارشنبه سوري بهانه اي شده براي يك عده كه بريزن بيرون و اون شادي سالم و سنت ناب و قديمي رو تبديل به يك فرصت براي شلوغ بازي و مزاحمت و ارضاء عقده هاي واپس زده خودشون بكنن. همين باعث شده كه توي چند سال اخير مراسم چهارشنبه سوري بيشتر از پيش براي كساني كه موقعيتش رو دارن، توي باغهاي خصوصي برگزار بشه. اين مجالس جدا از اينكه گاهي معايب خاص خودش رو داره، از طرفي باز هم از اون حالت سنتي خودش خارج ميشه، مخصوصا اگه خانوادگي نباشه. بيشتر اين مراسم به مجالس مشروب خوري، مواد و سيگاري كشيدن، مخ زني و گاه گداري حتي دوچرخه سواري توي جاهاي پرت و دور افتاده باغ تبديل ميشه !!! يكي از همين مراسم هم پريشب در شهر اسبق ما برگزار شده بوده، بقول يكي از شركت كننده هاي اين مجلس: «بعد از اينكه مهموني تموم شد و 5-4 تا از دختر و پسرايي هم كه توي باغ گم شده بودن (!!) بالاخره پيدا شدن»؛ توي راه برگشت ميبينن كه ايست بازرسي هست و ماشينها رو نگه ميدارن و بازرسي ميكنن. با توجه به آدمها و چيزايي كه توي ماشينها بوده و شايد هم درصد زياد الكل در خون راننده ها (!!)، دو-سه تا از اين عزيزان تصميم ميگيرن كه گاز رو بگيرن و فرار كنن. خودتون هم كه ميدونين ايست بازرسي ها معمولا شامل ميشه از يك يا دو فقره «حاجي» و يا گاهي وقتها «سّيد»، و بقيه تفنگداران همه «برادر» هستن كه معمولا قدشون از 150 سانتيمتر، سنشون از 15 سال، و IQ مغزشون هم از 1.5 بيشتر تجاوز نميكنه. داستان رو كوتاه كنم؛ فرار كردن همانا و تيراندازي برادران خردسال هم همانا. نتيجه چهارشنبه سوري عبارت ميشه از دو تا ماشين كه سوراخ شدن، يك ماشين كه آبكش شده، يكي از خواهران هم به درجه رفيع جانبازي از ناحيه پا نائل شده. البته نامرديه كه فقط نتايج منفي رو بگم، نتيجه مثبت جريان هم به نقل مستقيم از راوي ماجرا اينه: «دمشون گرم، خوب فرار كردن و اونا هم هيچ گهي نتونستن بخورن» !!!!!!!!!!

1:38 AM


Wednesday, March 13, 2002

* اولين كلام :
سلام به تمام عاشق هاى دنيا، سلام به تمام عاشق هاى تنها.
بوى عشق مياد، بوى بهار و اين نويدى ست براى تمام عشاق. سلام به اونايى كه بوى عشق رو به ياد معشوق در عطر شكوفه ها مي جويند.
سلام به تمام اونايي كه با فاصله ها و تنهايى ها به اميد رسيدن به يار كنار ميان........

10:53 AM


* سلام ياور هميشه مومن

3:41 AM


Tuesday, March 12, 2002

* كم كم كه داريم به عيد نزديك ميشيم، من هم بيشتر و بيشتر به مناسبتهاي مختلف ياد ايران و خونه ميافتم. ياد خيابوناي شلوغ شهر، ياد پياده رو هاي پر شور و همهمه، ياد خيابونهاي خالي شهر يك ربع قبل از تحويل سال. اون 12-10 روز آخر سال بهرحال هميشه يكجورايي با بقيه روزا حس و حالش فرق ميكرد. ياد خونه تكونيها بخير، گاهي در حين خونه تكونيها چيزايي پيدا ميكردم كه مدتها دنبالشون گشته بودم. گاهي البته همون خونه تكونيهايي باعث ميشد مامانم توي اطاقم چيزايي پيدا كنه كه خجالت زده و شرمنده بشم !! البته بيچاره به روي خودش نمياورد و منم طبيعيش ميكردم كه انگار نميدونم كه اون چيزي مثلا ديده !!! يادش بخير، روزايي داشتيم... داره اينجا بارون مياد. من بارون رو دوست دارم، ولي اينجا هفته اي 5-4 روز باروني هست و ديگه يك كم حالگيري هست اينجوريش.
"باران مي آيد؛ و ما تا فرصت سلامي ديگر، خانه نشين ميشويم"

آهنگ در حال پخش: Enrique Iglesias - Escape
اين آهنگ كه الان جايگاه خوبي توي جدول موسيقي آمريكاي شمالي داره، از آلبوم جديد Enrique Iglesias هست با همين نام. البته آهنگ ديگه اي توي اين آلبوم هست به اسم Hero كه اون آهنگ بيشتر از بقيه گل كرد و چند هفته اي هم توي آمريكاي شمالي شماره 1 شد و اتفاقا اولين و تنها آهنگي بود از Enrique كه توي انگليس هم شماره 1 شد.

2:17 AM


Thursday, March 07, 2002

* نامي اسم يك آهنگساز جوان ايراني هست كه اولين آلبومش با اسم نسل گمشده (The Lost Generation) حدودا 4-3 ماه پيش به بازار عرضه شد. نامي متولد 1357 هست و در ايران متولد شده. از 9 سالگي به موسيقي علاقه پيدا كرده و از همون وقت هم زير نظر اساتيد مختلف موسيقي تحت تعليم قرار گرفته. در 14 سالگي از ايران ميره فرانسه و نهايتا الان آمريكا زندگي ميكنه. سبك موسيقي نامي بيشتر متمايل به ترنس‌ اروپائي (European Trance) هست كه البته گاهي با موسيقي اصيل ايراني هم تلفيق ميشه و يك سبك منحصر بفرد بوجود مياره. اگه دوست دارين به گزيده اي از موسيقي نامي گوش بدين، اينجا رو كليك كنيد.

1:52 AM


Monday, March 04, 2002

* يك سايت خوب در رابطه با سينماي ايران پيدا كردم. اطلاعات خوب و كاملي از فيلمها و بازيگران و كارگردان و ... داره. من هميشه نسبت به فيلم و سينما علاقه داشتم ولي از وقتي كه خارج ار ايران زندگي ميكنم، از سينماي ايران چندان خبري ندارم و طبيعتا فيلمهاي جديد ايراني رو هم نشده ببينم و اين سايت يك مقدار اطلاعاتم رو به روز كرد و سايتش برام جالب بود. در ضمن خوبيش اينه كه اگه بخواين، ميتونين بعضي از فيلمها رو بخرين. هم روي VHS ميشه خريد و هم VCD. بهرحال سايت خوبيه و روش زحمت كشيدن. يك سري بهش بزنين.

11:15 PM


Friday, March 01, 2002

* اين قطعه شعر، تقديم به عزيزيست كه خودش ميدونه براي او اينو مينويسم:

« قـلــب مــن و تـــو را
پـيــونـد جـاودانـه مـهـري سـت در نـهـان

پـيــونـد جـاودانـه مـا نـاگـسـسـتـه بـاد
تــا آخـريـن دم از نـفـس واپـسـيـن مـن
ايــــن عــهـــد، بـسـتـه بــاد »

حـمـيـد مـصـدق- 18/1/1342

11:49 PM


Template Designer :

Fardin N.K.