| |||
|
لوگوهای ما برای لينک دادن به اين وبلاگ از کدهای زیر استفاده کنيد
يه عالم
دوست خوب
● ربل ● آبی ● مونا ● غرور
●
زهرا
●
هليا
●
ژيوار
●
باکره
●
نيكان
●
زيتون
●
مسافر
●
گيلاس
●
كيمياگر
●
قبيله
ما
●
35 درجه
●
دخترتنها
●
المادريس
●
خنگ خدا
●
می رقصم
●
غربتستان
●
خورشيد خانوم
بايگاني وبلاگ |
Wednesday, October 30, 2002
*
خيلي هوس اون آهنگ ستار که ميگه: ‹‹کاش بدونم از کدوم جاده مياي؛ بشينم لحظه ها به انتظار ...›› رو کردم.... کي ميدونه کجاست؟؟؟؟؟ هر چي توي KaZaA گشتم نبود..... :(((
بانو.. Tuesday, October 29, 2002
*
ديروز نشته بودم توي حياط ؛ چون کلاسم تشکيل نشده بود و من هم يه رمان دارم ميخونم و همراهمه هميشه واسه اين جور مواقع و داشتم توي عالم خودم کتاب ميخوندم ؛ خيلي کيف داشت چون هواي خوبي بود و ساکت بود همه جا و خلاصه خيلي ايده آل بود و همين جوري که غرق بودم تو داستان - چند تا از بچه هاي کلاسمون که علاف شده بودن اومدن و نشستن تقريبا کنار من و شروع کردن به حرف زدن ؛ اول قصد نداشتم شرکت کنم توي بحثشون و عالم خودم رو ترجيح دادم ولي وقتي صداي خنده ها و حرفاشون بلند شده بود - کتاب رو بستم و قاطي شدم .. ۷ نفر بوديم که ۳ تامون ازدواج کرده بودن و داشتن از اول آشنايي و ماجراهايي که داشتن تعريف ميکردن و ميخنديدن و... به قول خودشون ماها که هنوز مجرد بوديم رو نصيحت ميکردن !!!!!!! هر کي يه چيزي ميگفت !! دوتا از اونا با عشق ازدواج کردن - من هم داشتم گوش ميدادم و ساکت بودم .. بعد يه هو يه سوال به نظرم اومد و پرسيدم ! :) اينکه خوبه آدم با کسي که دوسش داره ازدواج کنه ؟ که همشون گفتن آره ( البته خودم ميدونستم جوابش چيه !) بعد از اوني که تا يه غريبه ازدواج کرده هم پرسيدم تو واست سخت نبود که يه هو بايد يکي رو به عنوان همسر دوست داشته باشي؟؟؟ گفت : نه - آدم علاقه مند ميشه خيلي زود- توي دلم گفتم آره وقتي زنش شدي به واسطه چندتا امضا و يه خطبه ديگه مجبوري دوسش داشته باشي ! .. خيلي دلم ميخواست بدونم عشق بعد از ازدواج چه فرقي ميکنه ! وقتي ازشون پرسيدم هر دوشون گفتن بيشتر ميشه ولي يه جورايي هم عوض ميشه - گفتن آدم دلش واسه اون روزا تنگ ميشه ! اون روزايي که همش در تب و تاب بودي ! اون روزايي که دور از چشم همه همديگه رو ميديدين ! حتي واسه اون روزاي بيخبري و دلتنگي هم آدم دلش تنگ ميشه ! ولي بازم خيلي دوسش داري ( يعني شوهرتو ) گفتم پس حسابي رنگش عوض ميشه!!!؟ گفتن : دقيقآ ... تنها يه آه بود که ازم بلند شد - همين ... بعضي ها ميگن آدما واسه اينکه عشقشون عوض نشه ازدواج نميکنن ! من عقيده ندارم به اين حرف و نميدونم تا چه حد درسته ؟؟؟؟؟؟ بانو... Monday, October 28, 2002
*
‹‹عاشقانه›› آن که ميگويد ٬دوستت ميدارم٬ خنياگر* غمگيني ست که آوازش را از دست داده است. اي کاش عشق را زبان سخن بود. هزار کاکلي شاد در چشمان توست، هزار قناري خاموش در گلوي من. عشق را اي کاش زبان سخن بود. آن که ميگويد ٬دوستت ميدارم٬ دل اندوهگين شبي ست که مهتابش را ميجويد. اي کاش عشق را زبان سخن بود. هزار آفتاب خندان در خرام توست، هزار ستاره گريان در تمناي من. عشق را اي کاش زبان سخن بود. *خنياگر: آوازه خوان احمد شاملو - ۳۱ تير ۱۳۵۸
*
اومدم بنويسم ولي اونقدر خسته و مونده بودم که نتونستم !! ولي فردا بيکاريمه و ميتونم وراجي کنم !!
بانو.. Friday, October 25, 2002
*
سلام. .... و سلام و سلام...... اول از همه يه چيزي ميخوام بگم!! الان که دوباره نوشته قبلي ياور رو ميخوندم يه چيزه کوچولو يادم اومد که به اون اضافه کنم . حرفاش درسته و قبول ولي اين از خودگذشتگي تا يه جايي واسه هر دو طرف خوشاينده ! يعني واسه هر دو تا يه جايي معني دار ميشه ؛ اونم وقتي که هر دو نفر از خودگذشتگي رو توي وجوده هم ديگه پيدا کنن. يعني آدما بايد از هم ديگه شخصي رو بسازن که هر دو قبولش دارن .. منظورم تحميل نيست - نه زور! منظورم تحميل مستقيم نيست. گاهي وقتا ما براي نشون دادن مخالفتمون درباره يه مساله راه مستقيم رو انتخاب نميکنيم.. و از راهاي ديگه اينو نشون ميديم .. منم ميگم همين ميشه تحميل ولي غير مستقيم ؛ البته در بعضي جاها لازمه .. حالا اينو داشته باشين ! به نظر من هر دو نفر بايد براي رسيدن به تفاهم تا حدي از خواستشون عقب بشينن ! يکي يه ذره بياد جلوتر اونچه تو فکرشه و اون يکي هم تا حدي بره عقبتر از اونچه انتظارش رو داره تا به يه حد تعادل برسن ... من خودم به شخصه دوست دارم که هميشه خودم رو جايطرف مقابلم بزارم وببينم اين خواستم تا چه حد به اون فشار مياره ! آدم نبايد خودخواه باشه ! حالا مثلا همين خوده من ( من به عنوان يه نفر ! چه زن - چه مرد ) ميام و تا حد توانم سعي ميکنم خواسته هاي طرف مقابل رو برطرف کنم و در مقابل طبيعتا يه سري انتظار در من بوجود مياد - که همين از خودگذشتگي رو يه جايي از اون ببينم - و اگر ببينم همچين چيزي در وجوده اون معني نداره منم کم کم دلسرد ميشم .. چون کسي که معناي ايثار رو از خودگذشتگي رو ميدونه اونو ميفهمه! و کسي که باعث بشه آدم از چيزي که بهش اعتقاد داره و داره انجامش ميده مايوس بشه حتما معني اونو نيمدونه يا نميفهمه !! پس يا بايد بهش فهموند يا اينکه اونم ادامه نده !! تا انتظار فرو خورده اي نمونه براش / نميدونم منظورم روشن بود يا نه ! ولي خلاصه مطلب اينه که آدم بايد از طرفش دلگرمي بگيره واسه ادامه راه ! بايد به هم بفهمونيم و نشون بديم که قدره کارهاي هم رو ميدونيم و اين دلگرمي دادنه و دلگرمي باعث ميشه اون پيوند جاودانه بمونه !! واين موندن مهمه ! اين حرفاي من ربطي به نوشته هاي ياور نداشت ولي خب زرنگي کردم و خواستم يه جورايي بيارمش و بهش وصل کنم - تا خونده بشه !!!!!!!!!!! هاها ها ها ... کلک رشتي زدم ..
*
نميدونم اين وبلاگ چش شده. هم لينكهاي نظرخواهي ‹‹نيست›› شدن از زير نوشته ها؛ و هم يکي از نوشته هاي قبليم رو كه کمي تغيير دادم و دوباره پابليش كردم، بجاي اينكه بره سر جاش پابليش بشه، اومد بالا! اينجوريها بالاخره.
*
‹‹تو ميخواي من اوني باشم كه واقعا تو ميخواي من باشم؟ اگه اوني باشم كه تو ميخواي، پس ديگه من، من نيست. يعني من ‹‹خودم›› نيستم.›› - هامون
وقتي نوشته 21 اكتبر خورشيد خانوم به اسم ‹‹عروسک بودن يا نبودن›› رو خوندم، بي اختيار ياد جمله بالا افتادم. خورشيد خانوم ميگه: ‹‹بعضيا می گن عشق يعنی فنا، يعنی از ياد بردن خود. در مورد معشوق زمينی به نظر من اين تعريف يه جورايی به عروسک بودن پهلو ميزنه›› من هم از همين دسته آدما هستم. من هم معتقدم كه عشق يعني ‹‹يگانگي، استحاله در ديگري و با معشوق يكي شدن›› به نظر من بزرگترين مشكل خورشيد خانوم اينه كه توي نوشته هاش در ۹۰٪ مواقع فقط از يك جهت به مسايل نگاه ميكنه، فقط از ديد زنانه ميبينه؛ و نوشته كذايي هم ار همين ديد تك بعدي رنج ميبره. رابطه ها - چه دوستي و چه زناشويي- خيابون يكطرفه نيستن، دو طرفه محسوب ميشن. خورشيد از همون اول رابطه رو تك بعدي در نظر گرفته، و رابطه رو يك جورايي به رابطه خدايي و بندگي تشبيه كرده (مثل استفاده از لفظ ‹‹آقاشون›› و ‹‹خدا›› براي مرد و...) ، طوري كه انگار از يك طرف هميشه دادن هست و از طرف مقابل هميشه گرفتن، و جالبه كه تقريبا توي همه نوشته هاش اين بده-بستون از طرف خانوما به آقايونه. آيا هيچ مردي نيست كه تلاش كنه در جهت اونچه كه همسرش ميپسنده، خودش رو تغيير بده؟ حتما نه! متاسفانه توي جامعه ايران يك موج به ظاهر روشنفكري-فمينيستي راه افتاده كه مثلا ايده و هدف اونها احقاق حق طبيعي خانومهاست. ولي بجاي اينكه اينكار رو درست و از راه منطقيش انجام بدن، تنها كاري كه ميكنن اينه كه فقط هر چيز كه اسم مرد توش داره رو زير سوال ميبرن. يعني بازيافتن حق از دست رفتشون رو تنها در مخالفت با هرچي كه مردها بهش معتقدن و براش ارزش قائلن ميبينن، حتي اگه اون نظر و ديدگاه خودشون هم باشه. اصلا با هرچي كه اسم مرد توش باشه مخالفن و معتقدن كه اين راه احقاق حقشون هست. اين موج شده مثل رابطه ايران و آمريكا كه ما ميگيم هرچي و هرجا توش اسم آمريكا هست، حتما بده. حالا اگه آمريكا بگه يك چيزي خوبه، ما حتما ميگيم بده؛ اگه بگه بده، پس ما حتما بايد بگيم خوبه. چرا؟ چون آمريكاست ديگه! اين مقاله هم جزئي از همون موجه، از جنس همون موجي هست كه هميشه از يك طرف به مسائل نگاه ميكنه. اين اثرات همون موجه كه چون زني براي پسند همسرش كاري ميكنه، پس اون كار حتما بده؛ اين اثرات همين موجه كه توي اين راه حتي به همجنس خودشون هم رحم نميكنن و بيرحمانه اون رو تا حد يك عروسك، تا حد يك جسم هرچند زيبا، ولي بي روح و بي فكر و بي مخ پايين ميارن، ميندازنش ته دره و اسمش رو ميزارن: ‹‹عروسكهاي جامعه ما››، و از خودشون جداش ميكنن، يعني تو با اينكه زن هستي، ولي از ما نيستي. اين شبيه همون تقسيم بندي خودي و غير خودي توي حكومت ايرانه!!! همين موج بي رحم هست كه پيشاپيش اسم همسر همچين زني رو از ‹‹همسر›› به ‹‹آقاشون›› تبدبل ميكنن، بعد همجنس خودشون رو ميكنن بنده و ‹‹آقاشون›› رو ميكنن ‹‹خداش››، بعد هم همين رو چوب ميكنن و ميزنن توي سر هر دو. اما نميبينن چه بسا روابطي كه همونقدر كه زن از ‹‹من بودن›› و فرديت خودش گذشته، مرد هم گذشته. آيا فقط خانوما عروسك ميشن؟ اصلا عروسك چيه؟ عروسك يك شئ هست؛ يك شئ كه نه روح داره، نه فكر، نه شخصيت؛ فقط زيبايي داره. آيا همسري (ميگم همسر؛ نه زن، و نه مرد. همسر!) دوباره: آيا همسري كه در هميشه در جهت پسنديده شدن طرف مقابل حركت ميكنه، يك جسم زيبا ولي بي روح و بي مخ محسوب ميشه؟ عشق راهيه كه كناره نداره؛ عشق راهيه كه يا توشي و يا بيرونش، نميشه بگي عاشقم ولي از كنار و يواش يواش ميام. يا هستي، يا نيستي. براي توي اين راه بودن هم، بايد از ‹‹بودن›› گذشت؛ فرقي نميكنه چه مرد باشي، چه زن. اصلا توي عشق زن و مرد معني نداره، چه تقسيم بندي احمقانه اي هست اين زن و مرد!!! وقتي وارد قمار عشق ميشي، بايد همه چيزت رو روي ميز بياري، نميشه الك كني، كم و زياد كني؛ عشق دستچين كردن نداره كه اونچه دوست داري بشي و اونچه دوست نداري نشي. اصلا توي عشق دوست داشتن معنا نداره. توي عشق ‹‹من›› معني نداره، هرچي هست ‹‹ما›› هست. خيلي از ما ميدونيم و ميبينيم كه توي جامعه ما بسياري از حقوق طبيعي زنان ناديده گرفته ميشه؛ هيچكس از اينكه اين ‹‹از من گذشتن›› يكطرفه باشه دفاع نميكنه، چون اون غلطه؛ چرا كه رابطه يك خيابون دو طرفه ست. ولي اينكه آدم هميشه اون نيمه دلخواه خودش رو ببينه و ازش نتيجه دلخواهش رو بگيره هم غلطه. اينجور ديدن و نتيجه گيري توي وبلاگ بعضي خانوما و آقايون هر روز تكرار ميشه. اينجاست كه آدم ميفهمه اين نديدن از بي توجهي نيست، از نخواستنه. اينكه انسان چيزي رو نبينه، فرق داره با اينكه نخواد ببينه، و يا خودش رو به نديدن بزنه تا بتونه نتيجه گيري دلخواهش رو بكنه. به قول نيك آهنگ كوثر: ‹‹ اينکه کسي بخواهد براي به دست آوردن حقوقش، حقوق کسي را نقض کند يا وارد بازيهايي شود که به دور از منطق انساني است، اصلا جالب نيست.›› آره، راست ميگي: ‹‹عروسک بودن يا نبودن. شايد مساله اين باشه خيلی موقع ها››؛ اما منظورت كدوم مساله و كدوم موقعها هست؟ در ضمن پيشنهاد ميكنم متن مصاحبه نيك آهنگ كوثر با مجله زنان در مورد فمينيسم رو بخونين؛ حتما به نوشته مقدمه مصاحبه هم دقت كنين. به نظرتون اين مقدمه چه چيزي رو قبل از خوندن مصاحبه به ذهن خواننده در مورد مصاحبه شونده، القا ميكنه؟ Thursday, October 24, 2002
*
يه جوک باحال :
Little Johnny sees his Daddy's car passing the play ground and go into the woods. Curious, he follows the car and sees Daddy and Aunt Jane in a "Passionate Embrace." Little Johnny finds this so exciting and can barely contain himself as he runs home and starts to tell his mother excitedly .... "MOMMYMOMMY, IWASATTHEPLAYGROUNDANDDADDYAND.." Mommy tells him to slow down. She wants to hear the story. So Little Johnny tells her. "I was at the playground and I saw Daddy's car go into the woods with Aunt Jane. I went back to look and he was giving Aunt Jane a big kiss, then he helped her take off her shirt, then Aunt Jane helped Daddy take his pants off, then Aunt Jane laid down on the seat, then Daddy.." At this point, Mommy cut him off and said, "Johnny, this is such an interesting story, suppose you save the rest of it for supper time. I want to see the look on Daddy's face when you tell it tonight." At the dinner table, Mommy asks Little Johnny to tell his story. Johnny starts his story, describing the car into the woods, the undressing, laying down on the seat, and....." Then Daddy and Aunt Jane did that same thing Mommy and Uncle Bill used to do when Daddy was in the army." Wednesday, October 23, 2002
*
سلام....... بايد به خودم تبريک بگم :) چون امروز روز آمار و برنامه ريزی بود... و کلی هم سرم شلوغ بود ... اول صبح رفتم دانشکده خومون و از اونجا با چند تا از بچه ها رفتيم آمفي تآتر دانشکده مهندسی... وای که گند زديم رفت پي کارش..... درست نيم ساعت ميگشتيم و همه فهميدم ما دانشجوي اونجا نيستيم ... از دوتا پسر پرسيديم و کلی آدرس دادن و ما هم رفتيم N تا دانشکده رو دور زديم ولی از جشن روز آمار خبری نبود .. ما نيم ساعت با ماشين دور زديم و وقتی رسيديم يه آمفي تآتر اونايي که ازشون آدرس گرفته بوديم با پاي پياده زودتر از ما رسيده بودن اونجا !!!!!!!! و تا ما رو ديدن دلاشون رو از خنده گرفته بودن..... صحنه اي بود واسه خودش...... تقصيره اين دوستام شد ؛ اصلا به حرفم گوش ندادن ؛ من خودم رو کشتم ولي به آدرس من نرفتن و همش از اين و اون پرسيدن آخرش هم خوب خيط شدن.... حالا کار ندارم که اصلا هم خوب نبود و لوس بود ولي به خنده هاي تو راهش می ارزيد :)
بعد هم که دانشکده خودمون بوديم و تا شب اونجا مراسم بود و کلی موسيقي بود و بچه ها دست ميزدن و همراهي ميکردن.. که حاج آقای دفتر فرهنگ بعد از اينکه کلی خودش رو کشت که نخونين و دست نزنين و ديد کسی به حرفاش گوش نميده اومد رو سن و اين پسرای ما هم فيلمش کردن و دست و سوت و تشويق!! خلاصه حاجي ميخواست دليل مخالفتش رو بگه با دست زدن! ولي وقتي با اونهمه تشويق روبه رو شد خودشم شوکه شد و اول روزه آمار رو به آماريها تبريک گفت و شروع کرد که : ‹‹وقتي من دبيرستان بودم از همه درسا بيشتر آمار و رياضي رو دوست داشتم و به نظرم واقعآ شيرين بود›› واي وقتي اينو گفت اين پسرا شروع کردن و ميگفتن: جووووووووووون قربون حاجي !!!!!!! ( از اون مدل جوووونای پر معنی و خلاصه لاتی!!) بعد حاجي گفت دليل مخالفت من اينه که کلاسا درس دارن و از همه مهمتر اينکه خود مهندسين گفتن صدا باعث ميشه موج ايجاد بشه و اين امواج واسه خود ساحتمون بده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! .......... وووووااااااااااااااااای عقل کل! وقتي اينو گفت همه بلند بلند ميخنديدن و دهنا باز مونده بود و از اين دليل همه هاج و واج مونده بودن !! نتيجه اخلاقي: سرو صدا نکنين چون براي تأسيسات و خود ساختمون ضرر داره جانم ! بانو.. Tuesday, October 22, 2002
*
سلام.. نيست بودم ولي حالا اومدم :) حتما نوشته ياور رو خوندين :) من هم با حرفاش موافقم ؛ يعني خودم اين حرفا رو از زبونش تا حالا چندين بار شنيدم .. اين نوشته يه جورايي ميشه گفت جواب اون يه نفر ايروني هم بود که نميدونم مياد اينجا يا نه ؟؟ يه چيزه ديگه ميخوام بهش بگم اينه که : اصلا ظاهر آدما ملاک اون وجوده درونيشون نيست .. خيلي ها هستن که از نظر ظاهر چيزي کم ندارن ولي بد از مدتي آدم ميبينه اصلا اوني که تو نظرش بوده رو نميتونه تو وجوده اين بشر پيدا کنه !!! واسه همينه ميخوام بگم که باطن هر آدمه که ظاهرش رو ميسازه ! - حداقل واسه من که اينطوريه -
اگر قرار باشه من بگم دخترا از چه جور پسري خوششون مياد - اين ميشه نظر شخص من . در حاليکه من ميگم : اگر قراره پسرا يا دخترا فقط از يه سري قالبهاي مشخص خوششون بياد که آخر سر خيلي ها سرشون بي کلاه ميمونه !!:) . همه ما از خوشگلي و زيبايي خوشمون مياد و اين ذات بشره که زيبا پرست و زيبا پسنده .. و هميشه آدم از ديدن چيزاي خوشگل خوشش مياد .. از ديدن يه آدم زيبا - يه منظره قشنگ و ..... - ولي در مورده آدما فقط ظاهر کافي نيست .. من ديدم خودم شخصي رو که مثلا قيافش خوب بوده ولي بعد از مدتي فهميدم ذاتش لجنه !!!!!!! هيچوقت آدم نبايد از قيافه و ظاهرش نگران باشه !! هر آدمي اگر به اين فکر کنه که توي دنياي به اين بزرگي تکه ! يعني ازش ۲ تا نيست ؛ خودشه و خودش ؛ ديگه دوم نداره ! اون وقته که اصلا از ظاهرش نگران نيست .. نميگم تو رابطه دو نفر قيافه مهم نيست ! نه من اينو نميگم - ولي از نظر من تو رده هاي اول هم نيست ! يعني خيلي فاکتورهاي مهمتر وجود داره که ميتونه قبل از هرچيزه اون نفر رو در نظر ما خوشگل بکنه .!! :) همه ما رو وقتي خدا اون بالا مساخته !! در اون لحظه به اين نتيجه رسيده که ما با اين شکلي که هستيم خوشگلتريم :) باور کن :) بانو. Friday, October 18, 2002
*
خستگي تنها که خستگيه جسمي نيست به نظر من خستگي روحي و فکري از خستگيه فيزيکي بدتره و آدم رو زودتر از پا در مياره .. اين چند روز که ننوشتم و اعلام موجوديت نکردم بدجوري درگيريه ذهني دارم و سيماي طفلکي مغزم بدجوري به همديگه گره خورده و نميتونستم فکرم رو متمرکز موضوعي بکنم و بنويسم.. الان هم که مي بيني-همينقدر هم نوشتم واسه اينه که يه عزيزي بهم گفت تا اينجا رو از ياد نبرم و الان هم واسه اينکه بدونه حرفش برام مهمه اينجام !
يه نفر ايروني!! هم يه ايميل زده برام که اگر اينجا رو ميخونه الان بهش ميخوام بگم که جوابش رو ميدم بهش زوده زود ! و همينجا هم نظرم رو براش مينويسم . خدا کنه همه چي از اين حالت ابهام و ابري بياد بيرون و زود صاف و شفاف بشه که من از اين حالت بيام بيرون .. چون بدجوري توي منگنه عصبي هستم يعني فشار زيادي رو دارم حس ميکنم ؛ بي اونکه مستقيم تحت فشار باشم ولي خب همه چي بر ضده من داره حرکت ميکنه ؛ بي اونکه عوامل فشار بخان؛ ولي خب ناخواسته اين وسط منم که دارم پرس ميشم ... هميشه همين بوده .. يه مدتي خوبه همه چي و ميبيني چرخ دنيا به کامت داره ميچرخه ولي بعد يه مدتي اوني که اون بالاست ميبنه بيکاري - مبادا زيادي خوشي!!!پس بگير بياد !!!!!!!!!!! ميدونم ميگذره - امروز يا فردا ؛ بالاخره ميگذره ولي خب هر آدمي يه ظرفيتي داره !! بينهايت که نيست کمتر و بيشتر داره !! هي تحمل ميکني - هي سپري ميکني - هي ميگي اين نيز بگذرد ولي خب امان از روزي که ببيني ظرف تحملت پر شده و ديگه نا نداري و توان نداري.. من از اون روز ميترسم .. ولي ميدونم خدا دوسم داره .. ميدونم که اگر از اين ور زور ميزنه از اون طرف بجاش اين ظرفه گودتر و عميقتر ميشه !! حداقل تا اينجاش که با من اينجوري بوده و بهم حال داده ! هر بار که فکر ميکنم که اين بار ديگه ضربه فني ميشم؛ بعد از دور شدن اون زمان و گذشتن ازش ميبينم هنوز جون دارم و ميتونم بازم برم - برم و برم و برم تا اونجايي که تهش نوره يه نوره زياد نه کور سو !! اگر قراره مشکلات منو از پا در بيارن ! من از اونا سرتق تر هستم ! اگر قراره کسي اين وسط خاک بشه و ببازه - اون من نيستم - اگر قراره آخرش يه برنده باشه - اون منم - پس بچرخ تا بچرخيم !!!! Thursday, October 17, 2002
*
زنان ايران: ‹‹... در همين هفته روزنامه ها خبر دادند درهای مجتمع قضايی ارشاد که به کميته وزرا معروف بود، بسته شده است...››
مطمئنم خيلي از بچه هاي تهران از كميته مخوف وزرا خاطره دارن :) Tuesday, October 15, 2002 Sunday, October 13, 2002
*
نميدونم اين صيغه دير پيدا کردن خود!!چيه باز که جديدا شده دليل !! منظورم توي ورزش ماست. اگر کشتيه که تازه بعد از ۴ دقيقه خودشون رو پيدا ميکنن ؛ اگر فوتباله دقيقه ۷۵ تازه به خودشون ميان و امروز هم واليبال .. تازه در ست سوم فهميدن با اين کره اي ها چيکار کنن ولي خب سودي نداشت .. بيچاره ها تا همين جاش هم بي ادعا خوب کار کردن !! يادم مياد اون دوره قبلي بازيها توي تيم واليبال ما يه ياري بود که فاميلش نادي بود و کلي دخترا اومده بودن واسه تشويقش ؛ يادمه از اون سال که مثل اينکه خوش قيافه بوده !!
************* الان بابام يه چيزي گفت که در عينه اينکه ميخواست علاقه اش رو نشون بده من رو هم به فکر انداخت... من و خواهرم داشتيم ميخنديدم و با خودمون خوش بوديم که بابام از اتاقش اومد بيرون و گفت : هر روز ميفهمم شما رو بيشتر از روز قبل دوست دارم !! خيلي اين جمله اش به دلم نشست ولي با خودم فکر کردم ديدم ما هر روز زحمتمون بيشتر ميشه ! ولي احساس بابام بيشتر و عميقتر !! شايد ميبينه ثمره يه عمرشيم ما! نميدونم همه ميگن احساس مامان و بابا به بچه هاشون وصف نميشه و اصلا قابل مقايسه با هيچ احساسي نيست !! آدم عاشقونه بابا و مامانش رو دوست داره و اونا هم عاشقونه بچه هاشون رو ميخان ولي من اصلا نميتونم اين عشق رو با احساسي که به ياور دارم مقايسه کنم!! اونم عشقه اينم عشقه ! ولي آخه ! با هم يه عالم فرق دارن ! خدا نکنه يه روزي آدم مجبور باشه از بين اين دوتا احساس يکيش رو انتخاب بکنه ؛ چون خيلي وحشتناکه !! نه نه خدا نکنه !!!!!!!!!!!!!!! بانو.. Friday, October 11, 2002
*
سلام. امروز يه چيزي شنيدم که شايد خيلي از شما شنيده باشين! من که دلم پاره پاره شد از شنيدنش :( جريان اون کشتي گير جوون که ۳۷ ماه پيش وسط بازي از ناحيه گردن مصدوم ميشه و از دردش شاکي ميشه و به داور ميگه که خيلي گردن و شونش درد ميکنه . داور ناشي هم مياد و شروع ميکنه به مالوندن و ماساژ دادن گردن و شونه اين بيچاره و مهره هاي آسيب ديده هم بر اثر اين هنرنمايي داور جابجا شدن و ديسک ميزنه بيرون و اين جوون بيچاره قطع نخاع ميشه و الان فلج کامله!!از اين جريان ۳۷ ماه ميگذره و امروز پدرش داشت صحبت ميکرد و ميگفت ۴۳ مليون قرض کرده و به هر جا که علقش ميرسيده رفته و هر کار به مغزش رسيده کرده ؛ از نامه نوشتن به رئيس - روسا تا فدراسون و... ولي هنوز پسرش رو تخت بيمارستانه!! و کلي هم شاکي بود که کسي کمکش نميکنه و هيچ فرياد رسي نيست !! حالا بعد از اين همه مدت آقايون به فکر افتادن و گفتن : << به پرونده ايشون رسيدگي خواهد شد و انشاالله اعزام خواهند شد .. >> وووووووووووواااااااااااييييييييييي منکه دلم آتيش گرفت به خدا ... که اين مملکت هيچيش سر جا نيست و همه سازه خودشون رو ميزنن واقعا ِآدم متاٌثر ميشد وقتي ميديد .. بعد تازه رفتن باهاش مصاحبه ؛ بهش ميگه روحته ات خوبه ؟؟؟؟؟؟ (واااااااااااااي که از اين سوال احمقانه تر نبود تا بپرسن .. آخه مردک اون طفلي چه جوابي بده به تو الاغ.. منکه دلم خون شد ..)بعد تازه وقتي اون خواب داد که << بد نيستم >> بهش ميگه : پس بزن قدش !! ... واي که بايد ميزد تو سرش نه بزن قدش ! -- اون چه گناهي کرده که به خاطره يه سهل انگاري بايد اين باشه سرنوشتش ! اينشالا خوب بشه ! يعني ممکنه؟؟؟؟؟
بانو Thursday, October 10, 2002
*
يک مقاله سياسي از سينا مطلبي ميخوندم که آخرش گفته بود: ‹‹امروزه در سياست، نيتها نيستند كه سرنوشتساز ميشوند، رفتارها هستند كه برنده بازي را تعيين ميكنند.›› بعد فكر كردم و ديدم كه دوستي، رابطه، و عشق هم همينطوره. حالا منم ميگم: امروزه در يك رابطه عاشقانه، نيتها نيستند كه سرنوشتساز ميشوند؛ رفتارها هستند كه سرنوشت اون رابطه رو تعيين ميكنند.
*
يه پسرس تو دانشکده ما هست که از چهره هاي منفوره به نظر من !! و تا اونجايي که من ميدونم از نظر همه مشمئز کننده ست!!! ( اووووو چه لغت سختي واسه توصيف اين موجود انتخاب کردم.. ) از اونجايي که پسرا واسه دخترا اسم ميزارن خب دخترا هم اين کار رو ميکنن و گاهي هم خوب اسمايي ميزارن !!! مثلا از اسماي خيلي خوب و به جايي که تا حالا گذاشتن واسه همين بنده خدا بوده ... يه مدتي اسمش <<مرينوس>> بود !! چون موهاش کلي فرفري هست و بد مدل و آدم رو ياده گوسفند ميندازه ! و واسه همين هم اسمش رو گذاشته بودن مرينوس ! اما بهد از عيد اين اسم عوض شد و تبديل شد به <<حيدر>> !! حالا ميگوم چرا !! اگر توي عيد سريال <<شب دهم >>که هر شب پخش ميشد رو ديده باشيد ميتونين مجسم کنين اين بشر چه شکليه!! دقيقا شبيه اون حيدر توي سريال خودشو درست ميکنه و تازه کلي هم احساس خوشتيبي ميکنه !! با اون موهاي فرفري تا بنا گوشش؛ يه پيرهنايي هم ميپوشه واويلا !! طرح دار و رنگي پنگي!! تازه يقيش هم تا ناف تقريبا باز ميزاره و پشماي مبارک رو ميندازه بيرون و کلي احساس ميکنه که اينجوري خيلي قيافش sexy ميشه!! نميدونم واقعا هدفش چيه !! شايد فکر ميکنه اگر خودش رو به مد سال ۵۷ درست کنه متمايز ميشه از بقيه و بهتره !! خلاصه من که نديدن کسي از حيدر يا همدن مرينوس سابق خوشش بياد ؛ نه آخه با اين تعاريف که من کردم ميشه آدم ازش خوشش بياد ؟؟ اصلا خوش اومدن که سهله ميشه آدم بي تفاوت باشه و بدش نياد !!!! اه اه اه ....
Wednesday, October 09, 2002
*
۲ ماه پيش به بانو پيشنهاد كردم كه واسه مامانش كتاب ‹‹مدار صفر درجه›› رو بخره؛ حدس ميزدم كه مامانش يكجورايي از موضوع و نثرش خوشش مياد، اين پيشنهاد عملي نشد و من هم به كل فراموش كردم مساله رو. هفته پيش كه ‹‹احمد محمود›› هم براي هميشه رفت و قلمش رو تنها گذاشت، دوباره به يادش افتادم؛ پس دوباره به بانو ميگم كه: ‹‹مدار صفر درجه›› رو واسه مامانت بخررررر. حسابش با من !!!! ؛) اگه كسي از نثر و حال و هواي كتابي مثل ‹‹كليدر›› حال ميكنه، حتما اين پيشنهاد من رو عملي كنين؛ ضرر نميكنين. بدرود احمد محمود...
*
سلام.. من غيبت داشتم و ياور ميگه امروز بايد با وليم بيام :) ..
اونقدر خسته بودم که اصلا نمي تونستم چشام رو باز نگه دارم. آخه ديروز بعد از کلاس و اين حرفا باز بعد از ظهر کلاس داشتم و لي اصلا حس اينکه سر کلاس بشينم رو نداشتم اونهم يه درس عمومي.. خلاصه با دوستم رفتيم سينما عين اين بيکارا ساعت ۴ !! بعدش هم من کلاس زبان داشتم.... آآآ اينو بگم که امروز سر کلاس زبان رسيديم به ۱بخشي که آخر هر فصل هست به اسم : your turn ! اما اين صفحه هم مثل خيلي از صفحات ديگه سانسور شده بود و سفيد بود و فقط تيتر داشت.. حالا درسش چي بوده فکر ميکنين ؟ در مورد موسيقي و آلات موسيقي !! ولي همش سانسور شده بود !! معلم هم کلي عصباني شده بود ...آخه مگه چي ميشه ما اسم ۴تا ساز هم به انگليسي بلد باشيم !!تازه فقط عکسش بود چون اين قسمت به عهده زبان آموزه که در بارش کار کنه!! اونوقت معلم هر چي سوال ميکرد هيچکس اسم اون ساز ها رو نميدونست .. <بچه هاي سرزمين هنر و ادب و شعر و موسيقي اسم آلات موسيقي رو نميدونن و اين خنده داره !!! > اين حرفي بود که معلمم با حرص گفت !! اين کارا واقعآ ديگه افراطه هر چي سانسور شده بعدا که توي نوارا ميشنويم مي بينيم مثلا اون کلمه Dance بوده يا rock & roll بوده يا از اين جور کلمه ها ... آخه مگه دونستن اينا به کجا لطمه ميزنه؟؟؟؟؟ کدوم ستون دين ميلرزه که ما نميدونيم؟؟؟؟؟ شما ميدونين ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بانو .. Monday, October 07, 2002
*
بزرگترين بررسي رسمي در مورد خنده دارترين جک دنيا به تازگي نتيجه اش معلوم شد. يك جك از بين بيش از ۴۰،۰۰۰ جك مختلف بيشترين راي رو به خودش اختصاص داده؛ بايد بگم كه توي اين نظرسنجي رسمي كه از طريق اينترنت برگزار شده، حدودا دو ميليون نفر شركت كردند و اين نظرسنجي يك سال طول كشيده. براي ديدن اصل خبر به نقل از CNN اينجا رو كليك كنيد.
اين هم خنده دارترين جك دنيا: Two hunters are out in the woods when one of them collapses. He doesn't seem to be breathing and his eyes are glazed. The other guy whips out his phone and calls the emergency services. He gasps: "My friend is dead! What can I do?" The operator says: "Calm down, I can help. First, let's make sure he's dead." There is a silence, then a shot is heard. Back on the phone, the guy says: "OK, now what?" - World's Funniest Joke Sunday, October 06, 2002 Thursday, October 03, 2002 Wednesday, October 02, 2002
*
من خيلي گربه دوست دارم و مدتها هم گربه داشتم که هر کدون از اونها به بلايي دچار شدن و براي مدتي با رفتن يا مردنشون غم رو به خونه ما آوردن . آخرين و خوشگل ترين گربه اي که داشتم دزديده شد آخه بي نظير بود واقعا ! سفيد و پشمالو و چشم سبز و دم پشمالو که باعث افتخاره خودش و خونواده بود :) ولي خوب دزديده شد و جالب همه گربه ها سر ۱۰ماه براشون يه اتفاقي مي افتاد و سر به نيست ميشدن ! .. دلم براشون تنگ شده.. امروز هم رفتم چند تا سايت در مورده گربه ها ديدم که عکساي خوشگلشون رو حيفم اومد نزارم اينجا!
اين اولي خيلي شبيه گربه خودم بود همون آخري که داشتم . عين خودشه ؛ نکنه از پيش ما رفته و مانکن شده ! آخه خوده خودشه!!!
واي اينا يه سري گربه هستن که همشون از اون تنبلاي روزگارن !! به قيافه هاشون نگاه کنين ! واااااي چه خواستني هستن ! ![]()
![]()
وووواااااي اينا هم به نضر من از اون دسته گربه هاي هپلي و خنگن که فقط بلدن بخورن و بخوابن و گاهي يه شيطنتي بکنن و اصلا عادت ندارن از هوش خودشون استفاده کنن.. ![]()
![]()
![]()
و اينم نمونه دو تا گربه غمگين و متفکر !! ![]()
اين گربه ها کلي مغرورن و اصلا حاضر نيستن به خاطر کسي سر تکون بدن !!
![]()
اين هم دو نمونه از گربه هاي رئيس و سن بالا !! ![]()
و بالاخره اين آخريها هم از اون خواهر و برادرهاي مهربون و دوست داشتني هستن !! ![]()
![]()
نگاش کن خدا چه ماهن اگر اينجا بودن من چي کار ميکردم!!!! وااااااي خيلي نازن .. گربه ملوس ترين و بانمک ترينه موجوداته ! و من همشون رو دوست دارم ؛ ولي حيف مرض ميارن و من از همينه که ميترسم و گربه بازي رو گذاشتم کنار :( بانو.. Tuesday, October 01, 2002
*
سلام.. صبح داشتم سلانه سلانه ميرفتم تا به سر کوچه برسم و از اونجا هم سواره تاکسي بشم و برم تا يه روز شلوغ ديگه رو شروع کنم.. ولي وسط کوچه ديدم يه ماشين تعليم رانندگي داره دور ميزنه .. واااي يه دوره سه فرمونه داشت جون کار آموز رو ميگرفت و ديدن همين صحنه من رو ياد خاطره اي انداخت که سر صبحي خوب خندم گرفت !! موضوع مال 5-4 سال پيش . وقتي من سوم دبيرستان رو تموم کرده بودم و اوج هيجان رو داشتم.. مال وقتي که فکر ميکردم 18 سالگي بايد آدم همه کار بکنه و عقب نباشه.. ولي الان ميبينم اصلا اونقدري که فکرش رو ميکردم آدم بزرگ نميشه!! بهرحال جريان مال اون زمانه. من مدتي بود ميرفتم تا رانندگي ياد بگيرم .. و بعد از يه مدتي دختر خالم که همسن من بود تصميم گرفت همراه من بياد تا دو نفري بريم (به همون دليل که گفتم آدم تو اون سن دوست نداره عقب باشه ! ) خلاصه يه روز صبح قرار داشتيم و چون آموزشگاه هم نزديک بود دوتايي با هم رفتيم و يه وقت دو ساعته داشتيم و چون من چند جلسه اي رفته بودم خب اون حالت مبتدي رو نداشتم ولي دختر خالم باره اولش بود. من نشستم و رفتيم يه جاي تقريبا شلوغ و خلاصه گاهي هم خيط کاري ميشد و ميخنديديم.. کلا من و اين دخترخالم وقتي به هم مي افتيم خيلي ميخنديم به چيزاي الکي و بيخودي خندمون ميگرفت ... وقتي نوبت من تموم شد و دخترخالم نشست تازه اول فيلم سينمايي بود. خب بي انصافي نکنم چون بار اولش بود کلي خيط کاشت ولي آخه زيادي بود... اولا وقتي نشست همه اون درسايي که من بهش داده بودم تا جلو معلمه کم نياره رو فراموش کرده بود و همش رو قاطي کرده بود و من سعي داشتم بهش از پشت برسونم.. ولي بي فايده بود و بالاخره با سلام و صلوات ماشين روشن شد و راه افتاد ولي خب مسير خيلي شلوغ بود و سر ظهر بود.. تا مدتي که دخترخالم اصلا جلوش رو نگاه نميکرد و فقط زير پاش رو نگاه ميکرد تا ببينه کجا گازه و کجا ترمز.. بعد که يه ذره عادت کرد خيلي جالب شد! تا يه ذره گذشت گفت من ميتونم بزنم دنده 3؟؟ معلمه شاخ دراورد و گفت : شما با همين 1 برين فعلا تا برسيم به 3 .. ولي اين دخترخالم ول کن نبود و ميگفت من اگر يواش برم سر درد ميشم!!! و خلاصه يه ذره تند تر رفت.. تا اينکه رسيديم به يه 4 راه گنده و پر رفت و آمد.. وسط 4 راه يه ماشين داشت مي پيچيد که دختر خالم يه جيغ زد و فرمون رو ول کرد که : من نميتونم و ميترسم ووووااااييي چي کار کنم؟؟.... من که اون پشت مردم از خنده ولي آقاهه عصباني شد و کلي دعواش کرد که اين چه کاري بود تو کردي ؟؟؟
بعد باز يه ذره رفتيم تا رسييديم به يه کوچه که تهش يه دور برگردون بود و اون ته هم يه نونوايي بود ... واي اين دختر خالم تا ته کوچه رفت و يه هو نميدونم چي شد که رفت تو پياده رو و دقيقا جايي که مردم واستاده بودن نون بخرن .. يه آقاي بنده خدايي هم داشت با ماست و نوني که خريده بود ميگذشت که اين خانو خانوما رفت تو پياده رو و نزديک بود بزنه به اين آقا .. اگر اين مربي فرمون رو نقاپيده بود حتما يه تصادف جانانه ميشد. بيچاره آقاهه چند قدمي هم مجبور شد بدوه !! وااااا ي من هم ترسيده بود م و هم خندم گرفته بود.. وقتي خطر بر طرف شد ؛ من و دختر خالم شروع کرديم خنديدن و تمومي هم نداشت وبر عکس ما مربي کلي عصباني بود و همش ميگفت اصلا خنده نداره اگر ميزد بهش من بيچاره ميشدم و از اين حرفا.. ولي من و دخترخالم همچنان ميخنديديم وااااي من اونقدر خنديدم که دل درد شده بودم ....... واي ديگه تصور اينکه ما چطوري رسيديم دم آموزشگاه آسونه ... و اونقدر معلم بيچاره از دست خنده هاي ما کفري شد که گفت شما دو تا حق نداريد با هم بياين بعد از اين.. اين اولين و آخرين باري بود که دخترخالم اومد تو اون آموزشگاه.. .. و اين مثل يه جک شده بود تو خونواده. و هميشه با يادآوريش هنوز همونقدر ميخندم.... روزگار عجيبي بود .. هميشه خوش و خنده هاي از سر بي خبري.. ..!! بهرحال صبح تمام مدت تو مسير اون صحنه ها و لحظه ها اومد جلو چشمم و وقتي به خودم اومدم که ديدم رسيدم جلو در دانشکده !! بانو.
*
من يه دوستي دارم که چند وقت پيشا اومد مسافرت و خونه ما هم اومد .. يه شب اومد اينجا و يه عالم با هم حرف زديم . دختر خوبيه .. ساده و مهربون. اون شب ما تا ۴ صبح حرف ميزديم.. اون از دانشگاهش و دوستاش و اين جور چيزا حرف ميزد.. يه جريان دوستي هم داشته که مال ۳ سال پيش بوده .. عاشق يه پسري بوده که در اوج رابطه و احساس خانوادگي تصميم ميگيرن برن آلمان.. و قبل از رفتن هم ميان خاستگاري اين دوستم.. ولي در کمال ناباوري پسره جواب نه ميشنوه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! وقتي من اينو شنيدم از جا پريدم . دهنم باز مونده بود که آخه اين چه عشقي بوده که اين دختر اينقدر آسون ازش گذشته!؟؟ وقتي دليلش رو پرسيدم . گفت : من ميدونستم اون بره اونجا عوض ميشه! ميدونستم تغيير ميکنه .. واااااااي خدايا از اين دليل بي محتوا تر من نديده بودم اگر عاشقي و دوسش داري پس چرا اينجوري در موردش فکر ميکني؟؟ مونده بودم چي بهش بگم!! پسره از اونجا هم زنگ ميزده .. مامان و باباش هم زنگ ميزدن که شايد نظر اين دختر عوض بشه ولي بي فايده بوده ! حتي بعد از مدتي ديگه جواب تلفنهاي پسر رو نميده ! تنها دليلي که مياره هم همينه که : من ميدونستم اون عوض ميشه !! اي بابا آخه اگر ميخواست عوض بشه که نميامد دنبالت و ازت بخواد همراهش بشي!! نميدونم واقعا .. بهش هم گفتم ولي جوابي نداره .. ميگه بعد از اون نتونسته با کس ديگه دوست بشه ! همين يعني هنوزم دوسش داره ولي اشتباهي بوده که خودش کرده و نميشه کسي رو بخاطرش سرزنش کرد. شايد هم دليل ديگه اي داشته که نميتونه بگه ! ولي اگر آدم کسي رو که دوسش داره به اين دليل بزارتش کنار کار اشتباه ميکنه و وقتي ميفهمه که پشيموني بي فايده ست !
بانو |
||
|
|
|||
|
Template Designer : |
|||